به مناسبت سالروز شهادت محمد ابراهیم همت، خاطرات خانواده و همرزمانش را مرور کردیم
وقتی سردار خیبر فاتح قلبها شد
شهره کیانوشراد- روزنامهنگار
مثل همین روزها بود که همه مادران در تب و تاب خانهتکانی هستند تا هیچ ردی از گردوغبار در هیچ کجای خانه باقی نماند؛ مثل همین روزهایی که مادران میخواهند برق بیفتد به در و دیوار خانه، به شوق آمدن بهار، به شوق جمعشدن عزیزترینهایشان در خانه؛ دور سفرهای ساده که باعشق به خانواده میچینند، مادر داشت شیشهها را پاک میکرد و خدا میداند که در سرش چه میگذشت. شاید روزهای ندیدن محمدابراهیم را میشمرد، شاید هم روزهای باقیمانده به عید را تا شاید دوباره او را ببیند. اما یکباره همه آنچه در سر داشت بههم ریخت… ۱۷اسفند سال۱۳۶۲ بود که فاتح خیبر،شهید محمد ابراهیم همت، به آرزویش رسید؛ فرماندهای که شهید آوینی، او را
« فاتح قلعه قلب» نامید؛آنجا که گفت: «من هرگز اجازه نمیدهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.» در سی و هشتمین سالگرد شهادت فرمانده لشکر۲۷ محمد رسولالله(ص)؛ مروری داریم بر خاطرات گردآوریشده از این فرمانده دلاور در کتاب «گذری بر رفتارهای مدیریتی شهید همت در مکتب نبوی(فرماندهان جوان دفاع مقدس)» نوشته علیرضا شفیعی که توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاعمقدس تهیه شده است. همچنین چند خاطره از همرزمانش که توسط ناصر کاوه در کتاب زندگی به سبک شهدا گردآوری شده را در ادامه میخوانید.
روایت مادر
دنیا دور سرم چرخید
داشتم شیشههای خانه را برای عید پاک میکردم که دامادم وارد خانه شد و گفت حال ابراهیم خوب نیست و در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری شدهاست. خیلی نگران شدم و بیتاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. بیقراری امانم را بریده بود. تا اینکه پسرم ولیالله آمد و بدون هیچ مقدمهای وقتی این حالات مرا دید گفت منتظر کی هستی مادر؟ ابراهیم شهید شده است. با شنیدن این خبر بیهوش شدم. پدر ابراهیم هم از حال رفت و روی زمین افتاد. چند ساعتی اصلا توی این دنیا نبودیم. راضی نشدم حاجی را در بهشتزهرا(س) تدفین کنند، فقط سنگ یادبودی در کنار دیگر فرماندهان بزرگ دفاعمقدس به یادبود شهید همت گذاشتهاند. دلم میخواست در شهرضا تشییع و تدفین شود.
دنیا را گذاشت برای دنیادارها
یک بار که آمده بود شهرضا گفتم: «بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همینجا زندگیات را سر و سامان بده!» گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد.» گفتم: «آخر این کار درستی است که دائم زن و بچهات را از این طرف به آن طرف میکشی؟» گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است». پرسیدم: « یعنی چه خانهات عقب ماشینت است؟» گفت: «جدی میگویم، اگر باور نمیکنی بیا ببین!» همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوقعقب ماشین چیده بود: ۳ کاسه، ۳بشقاب، ۳ قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، ۲ قوطی شیرخشک برای بچه و یکسری خردهریز دیگر. گفت: «این هم خانه من. میبینی که خیلی هم راحت است.» گفتم: «آخه این طوری که نمیشود.» گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها!»
روایت پدر
پسر! تو مثلا فرماندهای، کمی بهخودت برس
یادم هست یکبار برای دیدن ابراهیم به اندیمشک رفتیم. فردای آن روز هم من همراهش به پادگان دوکوهه رفتم. هنگام خروج از پادگان متوجه شدم پوتینهای ابراهیم بسیار کهنه است و بهخاطر پارگی زیاد، توی هر لنگهاش پر از خاک است. چون جلسه داشت، از من عذرخواهی کرد و رفت. به یکی از همکارانش به نام اکبرآقا گفتم: «مگر دولت به رزمندهها کفش و لباس نمیدهد؟» اکبرآقا که متوجه منظور من شد، سری تکان داد و گفت که من یکی زبانم مو درآورد از بس به حاجی گفتم پوتینهایت را عوض کن ولی توی گوشاش فرو نمیرود که نمیرود.» پرسیدم: «حرف حسابش چیست؟» گفت: «حرف حسابش این است که میگوید یک فرمانده باید خودش را با کمترین نیروهایش مقایسه کند. من باید همرنگ بسیجیها باشم.» گفتم: «خودم درستش میکنم. اگر من یک جفت کفش نو به پایش نکردم، تو هر چه میخواهی بگو. من پدرش هستم و اگر از من حرف شنوی نداشته باشد، پس از کی میخواهد داشته باشد؟» ابراهیم را با خودم به بازار بردم، یک جفت کتانی برایش خریدم و با هم به سمت پادگان برگشتیم. در راه نوجوان رزمندهای را سوار ماشین کردیم. ابراهیم در یک نگاه متوجه پوتینهای کهنه و رنگ و رورفته او شد. فهمیدم چه در ذهنش گذشت. ابراهیم رو به من کرد و گفت: «پدرجان، شما وظیفه خود را انجام دادی، ولی این نوجوان از من بیشتر به این کتانیها نیاز دارد.» بعد رو به آن نوجوان کرد و گفت: «این کتانیها داشت پایم را داغون میکرد. مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند.»
روایت همسر
آشنایی با « برادر همت»
اوایل تابستان۱۳۵۹ با گروهی از دانشجویان، معلمان و جهاد سازندگی اصفهان راهی کردستان شدیم. ظهر به پاوه رسیدیم و خود را به کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه این شهر معرفی کردیم. هنوز خستگی از تنمان بیرون نرفته بود که عادلهخانم، سرایدار ساختمان، آمد و گفت برای شرکت در جلسه آماده شویم. در این جلسه برای نخستین بار با نام و چهره ابراهیم که به« برادر همت» شهرت داشت، آشنا شدم.
شروع زندگی فوقالعاده ساده
زندگی مشترک ما در جنوب آغاز شد. 3-2 هفتهای که در دزفول ماندم، سخت گذشت. جایی پیدا نکرده بودیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم. یکبار که ابراهیم آمد، گفتم: «من اینجا اذیت میشوم.» گفت: «صبر کن ببینم میتوانم اینجا کاری بکنم یا نه.» گفتم: «اگر نشد؟» گفت: «برگرد برو اصفهان. این جوری خیال من هم راحتتر است، زیر این موشکباران» باید پیش ابراهیم میماندم. خودم خواسته بودم. یک روز رفتم طبقه بالای همان خانه، دیدم اتاقی روی پشتبام است که مرغدانی بوده و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند. رفتم آب ریختم و با چاقو تمام کثافتها را تراشیدم. ابراهیم هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم 2تا بشقاب، 2 تا قاشق، 2تا کاسه و یک سفره کوچک خریدم و یک شیشه گلاب برای دیوارها که بوی بد از بین برود. ابراهیم یک ملافه سفید به دیوار زد و یک پتو هم کف اتاق پهن کردیم. چراغ خوراکپزی نداشتیم؛ یعنی پولمان نرسید، نتوانستیم بخریم. آن مدت اصلا غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود.
همچون اربابش بیسر پرکشید
بر سر دوراهی بودم که چه بگویم به ابراهیم. نمیدانست خواب دیدم ابراهیم رفته روی قله بلندی ایستاده، دارد برای من خانهای سفید میسازد. نمیدانست خواب دیدهام، رفتهام توی ساختمانی 3طبقه، رفتهام طبقه سوم، دیدم ابراهیم توی اتاق نشسته. دور تا دور هم خانمهایی با چادر مشکی و روبنده نشستهاند. گفتم: برادر همت! شما اینجا چهکار میکنی؟ برگشت گفت: «برادر همت اسم آن دنیای من است. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زید است.» این را آن روزها به هیچکس نگفتم؛ حتی بهخود ابراهیم. بعدها، بعد از شهیدشدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمیگفت. گفتم: «ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیرتان را بگویید.» گفت: «عبدالحسین شاه زید، یعنی او مثل امامحسین(ع) به شهادت میرسد. مقامش هم مثل زید است، فرمانده لشکر حضرت رسول(ص).» خوابم تعبیر شده بود. فرمانده لشکر حضرت رسول(ص) هنگام شهادت سر نداشت.
تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم
من و ابراهیم فقط 3عید نوروز با هم بودیم، با هم که نه، بهتر است بگویم تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از تحویل آخرین سال زندگی ابراهیم، به او گفتم: «بگذار این عید را با هم باشیم.» گفت: «من از خدایم است که پیش تو باشم ولی نمیشود، نمیتوانم.» گفتم: «به همان خدا قسم، من هم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیش ما نباشی.» گفت: «اگر بدانی چند نفر از بچهها هستند که ماههاست خانوادهشان را ندیدهاند، اگر بدانی خیلیها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمیتوانند، هیچ وقت این حرف را نمیزنی.» گفتم: «چند ساعت هم؟» گفت: «تو بگو یک دقیقه.»
روایت همرزمان
در حفظ جان نیروهایش با کسی شوخی نداشت
درمرحله اول عملیات خیبر، چند شب بود که گردانها موفق نشده بودند از کانال عبور کنند. حسن زمانی که با سیدرضا دستواره خیلی رفیق بود، شهید شده و پیکرش در کانال مانده بود. سیدرضا اصرار داشت که حسن را عقب بیاورد ولی حاج همت بنا به ملاحظاتی مانع این کار میشد. سیدرضا طاقت نیاورد و به بهانه اینکه میخواهد قضای حاجت کند، آفتابه را برداشت و به سمت کانال حرکت کرد. بچهها فریاد زدند: «رضا میخواهد برود و حسن را بیاورد.» حاج همت به چند نفر از نیروها دستور داد که رضا را برگردانند. وقتی رضا را پیش حاجی آوردند، بهشدت با او برخورد کرد و گفت: «من به تو تکلیف میکنم که حق نداری فعلاً برای انتقال پیکر شهید اقدامی کنی.» از آنجا که حاجی علاقه ویژهای به رضا دستواره داشت، بچهها تصور نمیکردند که آنطور با او برخورد کند اما حاجی در مسائل نظامی و حفظ جان نیروهایش با کسی شوخی نداشت و درصورت بروز تخلف با عزیزترین اطرافیانش هم برخورد میکرد.
خودش را جدا از همرزمان نمیدانست
عدهای از نیروها پیش حاجی آمدند و گفتند: «اینجا هوا سرد است، پس اورکتهایی که قرار بود بدهند، چه شد؟» حاجهمت گفت: «انشاءالله همین روزها میآورند. یک مقدار دیگر تحمل کنید، میرسد.» بعد از مدتی در جلسهای، یکی از برادران اورکتی برای حاجهمت آورد. شهید همت گفت: «انگار اورکتها را آوردهاند.» آن شخص گفت: «نه. این اورکت را از قبل در انبار داشتیم. تعدادشان کم است.» حاج همت گفت: «پس من نمیخواهم. تا زمانی که برای همه گردانها اورکت نیاوردهاند، من هم نمیپوشم.»
شکستن انگشت از فرط علاقه
یک روز حاج همت برای سرکشی به گردان ما آمد. هجوم آوردند و دورش جمع شدند. هر کسی سعی میکرد خودش را به فرمانده محبوبش برساند. حاجهمت در وسط بچهها گیر کرده بود. حتی نمیتوانست تکان بخورد. پس از ابراز محبت بسیجیها، با کمک دوستان او را از میان رزمندگان عبور دادیم. وقتی که از جمع خارج شد، دیدم دستش را گرفته و فشار میدهد. پرسیدم: «چه شده حاجی؟» گفت: «خوش انصافها! انگشت شستم را شکستند.» راستیراستی انگشتش را شکسته بودند و مجبور شد آن را گچ بگیرد.