• جمعه 9 آذر 1403
  • الْجُمْعَة 27 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 29
دو شنبه 16 اسفند 1400
کد مطلب : 155766
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/L9x2v
+
-

اسفند آمد! بدوید به سال بعد برسید

ندا رضاحسینی-خبرنگار

تابستان سال93 بود؛ سریال دردسرهای عظیم از تلویزیون پخش می‌شد و حسابی طرفدار پیدا کرده بود. آن زمان در رسانه خاصی کار نمی‌کردم؛ حق‌التحریری برای یکی از مجلات تلویزیونی خبرنگار از راه دور بودم؛ از همان‌هایی که عاقبت هم دستمزدم را ندادند. در خانه‌مان در کرج می‌نشستم پای تلفن و از روی دفترچه تلفن خبرنگاران همین جوری الابختکی به بازیگران مختلف که آن زمان در تلویزیون روی بورس بودند زنگ می‌زدم و مصاحبه‌های کوتاه تهیه می‌کردم با یکسری سؤالات مشابه و تکراری... البته خیلی هم الابختکی نبود؛ باید کسی را انتخاب می‌کردم که در کوتاه‌ترین تلاش به بهترین نتیجه برسم. برای من که با کد شهرستان تماس می‌گرفتم و خودم را خبرنگار فلان نشریه معرفی می‌کردم ریسک پذیرشم از سوی مخاطب زیاد بود. برای همین کلا دور ستاره‌ها و بازیگرهای تاپ را خط می‌کشیدم؛ آنها عمرا حاضر به مصاحبه با من نمی‌شدند. گزینه‌هایم همیشه بازیگران درجه2 و 3 بودند که اغلب هم با روی گشاده از اینکه نشریه تقریبا اسم‌ورسم‌داری سراغ‌شان را گرفته بود، جوابم را می‌دادند. البته بودند کسانی هم که مستقیم و با خوش‌خلقی می‌گفتند اهل مصاحبه نیستند یا مرا به‌نحوی می‌پیچاندند یا پیشنهادها و شرط‌های خاصی داشتند. برای ویژه‌نامه‌ای که قرار بود به سراغ سریال دردسرهای عظیم برویم مطمئنا جواد عزتی که آن زمان حسابی سر زبان‌ها افتاده و راه ترقی را در پیش گرفته بود، گزینه من نبود اما زهره فکورصبور یک هدف کاملا در خال بود.
تماس گرفتم و بدون هیچ آدابی و ترتیبی با من صحبت کرد؛ خونگرم و صمیمی و صادق؛ آنقدر خاکی برخورد کرد که نظر منِ جوجه خبرنگارِ بیست‌وچند ساله را که حتی ندیده بود و صدایش را برای نخستین بار از پشت تلفن می‌شنید، در مورد بازی‌اش پرسید. از من  خواست صادقانه جواب بدهم اما حقیقت این است که من نتوانستم صادق باشم؛ همین که او نظر مرا که به‌نظرم اصلا نمی‌توانستم صاحب‌نظر باشم در مورد بازی‌اش خواسته بود، کافی بود که من درگیر تعارفات معمول شوم و از بازی‌اش تعریف کنم؛ البته در ریاکاری افراط نکردم و تملق بی‌جایی هم از تکنیک و فن بازیگری‌اش به زبان نیاوردم اما تمام تلاشم را در آن لحظه کردم که بهترین تعریفی که نزدیک به واقعیت بود را از او بکنم؛ فکر هم نمی‌کنم کار غیرانسانی و غیراخلاقی‌ای کرده باشم؛ همه به تشویق برای پیشرفت نیاز دارند و او هم مثل همه ما انسانی بود که از این یک جمله من، که با بیشترین صداقتی که می‌توانستم داشته‌ باشم، بازگو شده بود بسیار خوشحال شد.
حقیقت این است که من آن روز نتوانستم به او بگویم که بازیگری‌اش در حد متوسط خوب است؛ که او باید بپذیرد یک ستاره نیست و در واقعیت هم بعید است که در آینده بتواند به یک بازیگر تراز اول تبدیل شود. حقیقت این است که من و شما از دلایل واقعی او برای آن تصمیم وحشتناک بی‌خبریم و احتمالا هرگز هم نیات واقعی او را کشف نمی‌کنیم اما من که این روزهای آخر سال را مانند هر زن دیگری مشغول خانه‌تکانی هستم، می‌توانم برای این تصمیم حدسیات خودم را داشته باشم.
همه در حرف و شوخی و کنایه به کارهای طاقت‌فرسای جسمی پروسه خانه‌تکانی اشاره می‌کنند اما برای من همیشه اسفندماه بیشتر از فشار جسمی پر از فشارهای روحی و ذهنی است. وقتی مجبور می‌شوی بعد از یک سال یا حتی چند سال سراغ تاریک‌ترین نقاط کمد و وسایلت را بگیری و از هر گوشه مشتی خاطره جامانده بیرون بکشی و پرتاب شوی به چند سال یا حتی چند دهه قبل. اینکه زمان چطور مثل تندباد آمده و رفته و ما خودمان را، هدف‌ها و امیدهایمان را، جایی لابه‌لای آن گم کردیم. چقدر کار و هدف عقب مانده که گاهی آنقدر به تعویق افتاده که به کلی عطایشان را به لقایشان بخشیده‌ایم.
مردها را نمی‌دانم اما به گمانم حقیقتا برای ما زن‌ها اسفند ماه سرشار از استرس‌های روحی است؛ چند سالم شد؟ ازدواج کردم؟ بچه ندارم! تا چند سال دیگر فرصت بچه‌دار شدن دارم؟ در کارم به کجا رسیدم؟ در محیطی که مشغولم چقدر می‌توانم به پیشرفت امید داشته باشم؟ کجا می‌خواهم بایستم؟ 10 سال قبل فکر می‌کردم قرار است کجا باشم و امروز کجا هستم؟ امسال وزنم چقدر شده؟ پوستم تا چند سال دیگر باطراوت است؟ امسال چند تار موی سفید دیگر اضافه کرده‌ام؟
ساعت‌های آخر کار هر نشریه نفس‌گیرترین و سخت‌ترین آنهاست و من خاطرات بد زیادی از این ساعت‌ها که به ساعت‌های «خروجی» معروف هستند دارم؛ تمام کاری که در طول روز یا هفته یا ماه شده باید در چند ساعت آخر جمع‌آوری و آماده انتشار شود. استرس و فشردگی کار بسیار بالاست، هر اشتباهی بکنی دیگر قابل جبران نیست و هرچه کم‌کاری هم کرده باشی دیگر قابل بازگشت نیست و تو می‌مانی و یک فشار تحمل‌ناپذیر. روزهای پایان سال همیشه مثل یک خروجی ناراحت‌کننده و دردناک است! مرور اینکه امسال چه هدف‌هایی داشتی که به آنها نرسیدی، چند شکست دیگر را تحمل کردی؟ و چقدر دیگر توان برای ادامه‌دادن داری؟ تازه باید برای سال جدید هم برنامه‌ها و هدف‌های جدید بچینی از روی شکست‌ها عبور کنی و خودت را برای شکست‌های بعدی آماده کنی.
چند نفر دیگر در این ماراتن نفسگیر روزهای آخر سال طاقت‌شان تمام می‌شود؟ حقیقت این است که من هنوز همان جوجه خبرنگار حالا پیری هستم که اصلا در این زمینه صاحب‌نظر نیست اما فکر می‌کنم باید تحقیقی چیزی در این مورد انجام داد؛ در مورد فشارهای روحی که آخر سال گلوی همه ما را می‌چسبد و ممکن است خفه‌مان کند؛ همه ما که مجبوریم هر روز اندام‌مان را با بهترین مدل‌های دنیا که عکس‌هایشان حالا دیگر به وفور جلوی چشم همگان هست مقایسه کنیم؛ چهره‌مان را با زیباترین بازیگران هالیوودی و درجه موفقیت‌مان را با مشهورترین، ثروتمندترین و موفق‌ترین آدم‌های دنیا بسنجیم؛ حقیقت این است که ما هر روز مجبوریم بپذیریم که اغلب ما جزو همان آدم‌های متوسطی هستیم که خیلی زیبا نیستند و قرار هم نیست هرگز به ثروتمندی رونالدو و موفقیت الگوها و اسطوره‌ها‌یشان باشند و با این پذیرش‌های دردناک به دنبال هدف‌های کوچک ولی قابل احترام خودمان باشیم؛ از این مخمصه مقایسه به سلامت عبور کنیم و بپذیریم همین که امسال توانستیم روزی نیم‌ساعت ورزش کنیم دستاورد بزرگی داشته‌ایم که باید به خاطرش به‌خودمان افتخار کنیم وگرنه زندگی غیرقابل تحمل و غیرقابل ادامه می‌شود.
به‌نظر می‌رسد این پروسه فقط برای ما نیست؛ شاید برای اینکه بدانیم هر کسی که از نظر ما بی‌نقص و خوشبخت است و لابد خواسته‌ای نیست که در زندگی به آن نرسیده باشد نیز همچنان می‌تواند سرشار از حسرت و شکست باشد.

این خبر را به اشتراک بگذارید