عاشقانههای آرام یک جانباز و همسرش
پای صحبتهای علیاصغر میرزایی، جانباز قطع نخاعی که با وجود درد و رنجهای بسیار هنوز امید دارد
الناز عباسیان- روزنامهنگار
دلش پر است و گلایههایش بسیار اما ترجیح میدهد صحبتهایش به سمت شکوه و گلایه نرود. اما از هر دری که حرف میزند باز هم داغ دلش تازه میشود. حق هم دارد؛ مگر میشود 34سال درد و رنج جانبازی را به جان بخری و از سختیها و مرارتها گله نکرده و خواهشی نداشته باشی. البته خواستهاش عجیب و دستنیافتنی نیست؛ درد مشترک بسیاری از جانبازان قطع نخاعی است و میخواهند حمایت شوند. اما «علیاصغر میرزایی» این جانباز قطع نخاعی و شیمیایی 75درصد میگوید اگر خواستهای هم دارم بهخاطر بانوست؛ «جوانیاش را به پایم ریخته و حالا دوست دارم با وجود رنجهای پرستاری، حداقل بدون دغدغه مالی زندگی کند». صحبت از همسرش که میشود دیگر گفتوگوی ما مسیر عاشقانهاش را پیدا میکند و میرویم به سمت ماجرای دلدادگی این زوج ایثارگر. درست شنیدهاید؛ هر دو ایثارگرند، یکی از جبهههای سومار جنگید و سوغات مجروحیت و عارضه شیمیایی با خودش آورد و دیگری اینجا در خانهای محقر اما گرم در جنوب تهران هنوز هم شبانهروز ایثار میکند. با ما همراه باشید تا گوشهای از فداکاریهای این زوج را با هم مرور کنیم.
خانهای با نفسهای گرم
زمستان است ولی سرمای سوزناکش هم نتوانسته هرم نفسهای گرم صاحبان این خانه را تاب بیاورد. از همان لحظه ورود به خانهشان صمیمی و خونگرم به استقبالمان میآیند. حاجعلیآقا با ویلچر و صدیقهسادات در کنارش به مهمانی که ما باشیم خوشامد میگویند. خانه چندان هم بزرگ نیست اما دل صاحبان چرا! خیلی بزرگتر از آن است که تصورش را کنیم. همهچیز در عین سادگی رنگ و بویی صمیمی دارد. اما آنچه بیشتر از هر چیزی نگاهمان را بهخود جلب میکند، تخت، کپسولهای اکسیژن و داروهای حاجعلی است که در گوشهای از اتاق خودنمایی میکند. 34سال است که نفسهای او به اینها بند است. اما نه اشتباه میکنیم، نفسهای این مرد به نفسهای زنی بند است که جوانیاش را به پای شوهر جانبازش فدا کرده.
مجروحیت؛ یادگاری از سومار
مجروحیت حاجعلی به عملیات سومار بازمی گردد. خودش میگوید:«۱۰ساله بودم که برای ادامه تحصیل با برادرهایم به تهران آمدم. بعد از دیپلم در دوران سربازیام با جنگ همزمان شد و به جبهه رفتم. در خط مقدم بهعنوان خطنگهدار خدمت میکردم و فاصلهمان از عراقی خیلی کم بود و در تیررس حملاتشان بودیم. خیلیها در همین منطقه جانباز یا شهید شدند. خاطرم هست آن روزها وقتی با کسی صحبت میکردی یا رفیقی در جبهه پیدا میکردی، شاید در کمتر از یک ساعت میدیدی پیکر پارهپارهاش روی زمین نقش بسته است. این صحنهها واقعا دردناک بود. اواخر سال ۱۳۶۶ بود که یک شب عراقیها در منطقه عملیاتی سومار حمله کردند. شب سختی بود تا صبح زیر بمب و گلوله بودیم. دمدمای صبح که دیگر اوضاع آرام شده بود تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم. در یک کانال سنگر گرفته بودیم. زمانی که خم شدم تا وسایل را بردارم، کمرم از سطح کانال بیرون زده بود و تکتیرانداز عراقیها بلافاصله شلیک کرد. تیر مستقیم به قسمت نخاع من برخورد کرد و من از حال رفتم. یک همسنگر داشتیم به اسم داوود نورزاده خدا خیرش بدهد به تنهایی مرا تا عقب برد. با اینکه بیحس و حال بودم اما هرازگاهی که به هوش میآمدم صدای نفس نفس زدنهایش را میشنیدم که با چه سختی مرا نجات میدهد. مدتی در بیمارستان کرمانشاه بستری بودم. دست و پاهایم بیحس بودند و نمیتوانستم حرکت کنم. بعد از ترخیص مرا به خانه برادرم آوردند. چون پدر و مادرم در روستا بودند و توانایی نگهداری از من را نداشتند. همیشه از اینکه برادرم یا همسرش باید کارهای مرا انجام میدادند در عذاب بودم. یک شب در خواب دیدم که کسی بالای سرم ایستاده و به من میگوید از فردا خودت غذایت را بخور! نگذار کسی کارهایت را انجام دهد. فردا وقت ناهار برادرم آمد غذا در دهانم بگذارد. گفتم نمیخواهم قاشق را بده دستم خودم میخورم. قاشق را که بهدست گرفتم انگار قوت و نیرو به دستانم برگشت. دستانم تکان میخورد با هر سختیای که بود چند قاشقی غذا خوردم و بعد از آن بود که وضعیتم رو به بهبودی رفت و توانستم کم کم از دستهایم استفاده کنم. وضعیتم وخیم بود.» البته او قبل از اینکه قطع نخاع شود، وارد منطقه شیمیایی شده و درصدی به عارضه شیمیایی مبتلا میشود. تا حدود ۱۲ سال در آسایشگاه زندگی میکرد و سال ۱۳۷۵ بعد از خریدن یک خانه مستقل از آسایشگاه بیرونآمد. خانواده اصرار داشتند ازدواج کند اما بهدلیل شرایط جسمیاش راضی نبود سربار کسی باشد تا اینکه فرشتهای از راه رسید.
ایثار به سبک بانو
بیش از ۳ دهه از پایان جنگ میگذرد اما مگر جهاد و ایثار تاریخ انقضا دارند؛ بعد از جنگ، ایثار جوری دیگری معنا گرفت. حالا نوبت به همسران و مادران جانبازان رسید تا با پرستاری و تیمارداری ورقی به دفتر ایثار و از خودگذشتگی اضافه کنند. ماجرای ایثار «صدیقهسادات حسینی» همسر این جانباز اما با اغلب همسران جانبازان متفاوت است. زمانی جواب بله به خواستگارش را داد که داماد روی ویلچر نشسته بود و با 2عارضه شیمیایی و قطع نخاعی شب و روز رنج میکشید. حالا او 23سال است که پای این بله عاشقانه ایستاده و گرچه رنجها کشیده اما خم به ابرو نیاورده است. تمام حواسش به حاجعلی است و حین اینکه به ما چای و میوه تعارف کرده، از همسرش هم به گرمی پذیرایی میکند. صحبت از آشناییشان که میشود، شوخیهای همسرانهشان گل میکند. بانو از روز خواستگاری میگوید و حاج علی به شوخی سر به سر همسرش میگذارد؛ «من که قصد ازدواج نداشتم.» و با این حرف صدای خنده مثل همیشه در اتاق میپیچد. صحبتهایشان گل انداخته و خاطرات قدیم را مرور میکنند. همسر این جانباز میگوید:«روزهای نوجوانی من با دوران جنگ مصادف بود و من برنامهها و مطالب مربوط به سبک زندگی شهدا را دنبال میکردم و خیلی زود شیفتهمنش و ایثار آنها شدم. شاید در نگاه اول بهنظر برسد از سر فداکاری با او ازدواج کردم اما با گذشت زمان فهمیدم به ندای قلبم گوش داده و از سر عشق، همسرش شدم.» البته مخالفتها برای این ازدواج کم نبود و پدر بانو یکی از مخالفان بود که یکباره با یک خواب نظرش عوض شد و این وصلت سر گرفت. میرزایی درباره روزی که بله گرفته بود میگوید: «روز ولادت امام رضا(ع) بود و من در مشهد بودم که این خبر را شنیدم. خدا را شکر عیدیام را از امام رضا(ع) گرفتم.»