• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
یکشنبه 8 اسفند 1400
کد مطلب : 155008
+
-

نبوغ نظامی شهید خرازی

بازخوانی کتاب «پروانه در چراغانی» که زندگی یک فرمانده شجاع و نابغه را روایت می‌کند

یادنامه
نبوغ نظامی شهید خرازی

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

شهید حسین خرازی، یکی از ده‌ها فرمانده شجاع دوران دفاع‌مقدس، جوانی خوش‌فکر با نبوغ نظامی بود که برای دفاع از میهن مردانه جنگید و از حریم کشورش دفاع کرد. فرمانده لشکر امام حسین(ع) بود که رزمنده‌ها او را به کاربلدی و خلاقیتش می‌شناختند. سردار شهید بارها دچار مجروحیت شد و جای‌جای بدنش رد اصابت ترکش‌هایی بود که جانش را نشانه گرفته بودند. او در عملیات خیبر هم خوش درخشید و حتی دست راست خود را هم از دست داد. حضور در عملیات‌هایی چون ثامن‌الائمه(ع) و طریق‌القدس از دیگر فعالیت‌هایی است که در کارنامه نظامی خود دارد. او سرانجام 8اسفندماه در عملیات کربلای5 در شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل شد.

 سال1336 در اصفهان متولد شد. در خانواده‌ای مذهبی و معتقد پرورش یافت و شخصیت وجودی‌اش شکل گرفت. او بعد از پایان دوره تحصیل به خدمت سربازی رفت و این مهم همزمان با بحبوحه درگیری‌های انقلاب بود. شهید خرازی با فرمان امام‌خمینی(ره) مبنی بر فرار سربازها از پادگان‌ها به انقلابیون پیوست و در به ثمر رسیدن پیروزی انقلاب فعالیت کرد. بعد از پیروزی انقلاب مسئولیت اسلحه‌خانه کمیته را برعهده گرفت و با شکل‌گیری نیروی سپاه عضو این نهاد شد. هنوز مدت زمانی از این اتفاق نگذشته بود که منافقان و ضدانقلاب‌ها در شهرهای مرزی اقدام به اغتشاش کرده و او برای سرکوب کردن آنها به بندر‌ترکمن و گنبد رفت. سپس به کردستان رفت و برای آزادسازی سنندج از دست گروهک‌های ضدانقلاب نقش مؤثری ایفا کرد. نبوغ نظامی شهید خرازی باعث شد به فرماندهی گردان ضربت سپاه منصوب شود. با شروع جنگ تحمیلی از سوی سردار رحیم صفوی به‌عنوان فرمانده منطقه عملیاتی دارخوئین منصوب شد. او با حضورش در دارخوئین تحول بزرگی را ایجاد کرد. در نخستین گام، برای جلوگیری از نفوذ دشمن به حریم دارخوئین، خاکریزی را در نزدیکی رود کارون ایجاد کرد که در واقع نخستین خط دفاعی منطقه بود و بعد از آن به خط شیر معروف شد. او با بهره‌گیری از نبوغ نظامی‌اش توانست مواضع لشکر زرهی در شرق جاده اهواز به آبادان را درهم‌بشکند.
 این فرمانده شیوه خاص خودش را برای پیشبرد تاکتیک‌های نظامی داشت. او نظرها و پیشنهادهای مسئولان یگان تا رده و دسته نظامی لشکرش را می‌شنید و با آنها مشورت می‌کرد. معتقد بود ارزش گذاشتن به‌نظر و فکر آنها، باعث رشد فکری‌شان شده و به آنها انگیزه می‌دهد تا با قوای بیشتری ماموریت خود را انجام دهند. همین تفکر سردار شهید باعث شد رزمنده‌های تیپ امام‌حسین(ع) در عملیات مولای متقیان(ع) حماسه بزرگی بیافرینند و 14روز با چنگ و دندان از منطقه چزابه حفاظت کنند. این تنها رزم‌آوری نیست که خرازی و نیروهایش در کارنامه خود دارند. آنها در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی منطقه عملیاتی خرمشهر هم نقش پررنگی داشتند و اما پایان دفتر زندگی شهید حسین خرازی؛ او پس از عملیات کربلای5 به اصفهان رفت تا با خانواده دیدار کند که البته بیشتر به وداع می‌ماند. چند روزی نگذشته بود که دوباره به جبهه جنوب بازگشت. سرانجام در هشتم اسفندماه سال1365 در منطقه عملیاتی شلمچه و نهر جاسم شهید شد.
 در کتاب «پروانه در چراغانی» لحظه لحظه زندگی سردار شهید حسین خرازی به رشته تحریر درآمده است. مرجان فولادوند خیلی خوب درباره زوایای شخصیتی و خصوصیات اخلاقی شهید نوشته، به‌گونه‌ای که با خواندن آن، مخاطب خود را در عرصه نبرد و همراه با شهید احساس می‌کند.
«او ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانه‌های بستان عقب می‌نشست. حسین آنجا بود. طرح می‌داد. فرماندهی می‌کرد و گاه مثل رزمنده ساده‌ای می‌جنگید. او سوار بر جیپ فرماندهی‌اش از نخستین کسانی بود که بعد از آزادی به خرمشهر پا گذاشت درحالی‌که از سد آتش دشمن گذشته بود. حسین ماند در کنار بچه‌های لشکرش و در برابر آتش و مرگ. حتی وقتی در طلاییه دستش با ترکشی داغ و برنده قطع شد نخواست در شهر بماند. از بیمارستان که آمد با کیسه داروها و آستین خالی چند ساعتی ماند و بعد نگران به سپاه رفت تا از بچه‌های لشکرش خبر بگیرد. اما به خانه نیامد. پدر و مادرش تا روز بعد به انتظارش ماندند. صبح تلفن زنگ زد. حسین بود که می‌گفت در اهواز است و عذر خواست که بی‌خداحافظی رفته است. خواهش کرد تا داروهایش را برایش به جبهه بفرستند.»
«و آن اتفاق، انفجاری بزرگ بود که زمین را در هم پاشید و هر چه و هر کس را که بود به هوا برد و به گوشه‌ای انداخت. گردوغبار که فرونشست همه برخاستند. اما او دیگر برنخاست. با شکافی در سینه قلبی چاره شده و لبخندی سرشار از درد و روی خاک تشنه‌ای افتاده بود که داشت حریصانه خون گرم و جوانش را می‌مکید. جمعه هشتم اسفند‌ماه سال1365 بود و او برای رسیدن به آن لحظه 29سال راه آمده بود.»

این خبر را به اشتراک بگذارید