ما چگونه ما شدیم
سیدجواد رسولی - روزنامهنگار
وارد فرودگاه «صبیحه گوکچن» که شدیم معلوم شد همه کسانی که پرواز به مقصد دیگری دارند و نمیخواهند وارد استانبول شوند، باید در صف «ترنسفر دسک» بایستند. آنجا مأموران فرودگاه در 6میز مستقر بودند تا کارت پرواز بعدی را برای مسافران صادر کنند. صفی طولانی شکل گرفت. متشکل از تعداد زیادی از اهالی خاورمیانه بهخصوص ایرانیها و افغانستانیها با ظاهری خسته و فرسوده از گذراندن شب در فرودگاه و بعد در پرواز بدون اینکه درست و حسابی خوابیده باشند. صف بسیار کند جلو میرفت چون مامورها باید گذرنامه، ویزا، تست پیسیآر و گواهیهای واکسن را برای هر نفر چک میکردند. پشت سر من خانمی با چادر مشکی و برقع، بچه کوچکی را به بغل گرفته بود و همراهش دختر نوجوان بزرگترش با چشمان روشن نگران، در انتظار جلو رفتن صف بودند. نفر جلوتر هم جوانی بود که مقصدش پاریس بود و هنور انگار درست از خواب نصفه نیمه پروازی بیدار نشده بود. چند کلمهای که رد و بدل کردیم، خانم پشت سر فهمید که ایرانی هستیم و فارسی بلدیم. با نگرانی از من پرسید که برای رفتن و رسیدن به پروازش چه باید بکند. لهجه دری داشت و معلوم بود که اهل افغانستان است. بهنظر میرسید بار اول است که دارد همراه بچههایش به چنین سفر طولانی و دوری میرود. اضطراب وضعیت ناشناخته در چشمهایش موج میزد اما سعی میکرد جلوی بچهها خودش را آرام نشان دهد. او هم مقصدش پاریس بود و چند دقیقه بعد معلوم شد این پرواز ۴۵ دقیقه دیگر خواهد پرید. ما هنوز توی صفی طولانی بودیم که کند پیش میرفت و هیچ اهمیتی به زمان نمیداد.
با این حال استیصال و نگرانی این سه نفر باعث شد همه ما ایرانیهای توی صف تلاش کنیم نظمی به این وضعیت آشفته بدهیم. یکیمان در نبود هیچ ماموری که به جلو رفتن و منظم شدن صف و مراجعه به میزها را برعهده داشته باشد، با مهربانی این وظیفه را برعهده گرفت چون پروازش ظهر بود و عجلهای نداشت. دیگری از همه کسانی که در صف بودند به فارسی و انگلیسی و به کمک یک نفر دیگر عربی، خواست به مسافرانی که پروازشان در آستانه ترک فرودگاه است راه بدهند تا بیایند جلوی صف و اولویت داشته باشند. یک نفر دیگر به مسافرانی که انگلیسی و ترکی (زبانهایی که مأموران فرودگاه به آنها صحبت میکردند) نمیدانستند کمک میکرد تا متوجه شوند مأموران دقیقا چه مدارکی از آنها میخواهند و اگر سؤالی هست بتوانند پاسخ بگویند. در عرض چند دقیقه زبان فارسی و ارتباط مشترک باعث شد چیزی درون همه ما تکان بخورد. ملیت و قومیت و هویتهای قراردادی را کنار بگذاریم و در موقعیتی پر اضطراب بدون لحظهای تردید به کمک هم بیاییم.
صف به شکل معجزهآسایی پس از این همکاری مشترک با سرعت جلو رفت. یک نفر دیگرمان در صف کنترل امنیتی برای مأموران توضیح داد که زنهای افغان و تعدادی دیگر از مسافران در آستانه از دست دادن پروازشان هستد. آنها هم کمک کردند تا صف سرعت بگیرد. بقیه کار آسان بود. گیت پاریس را پیدا کردیم و همراهیشان کردیم تا سرانجام وارد صفی شوند که در آن آخرین مسافران پرواز پاریس وارد راهروی منتهی به هواپیما میشدند و مسئولان خط هوایی کم کم داشتند ورودی را آماده بستن میکردند. فکر نمیکنم هیچکدام از ما چند نفر، هرگز بتوانیم نگاه آرام و معصوم و قدرشناسانه دخترک نوجوان افغان را در عمرمان فراموش کنیم. آنها راهی مسیری شدند که حتما از این چند دقیقه پراسترس در فرودگاه صبیحه گوکچن- نخستین خلبان جنگنده زن جهان که فرودگاه را به افتخار او نام نهادهاند- دشوارتر است. اما همین چند دقیقه کافی بود تا هم زن و فرزندانش، هم بقیه ما چیزی را به یاد بیاوریم؛ چیزی که در خمودگی و ملال شهرهای بزرگ، مراکز خرید، ایستگاههای مترو و قطار، فرودگاهها و... گم شده است. زبان مشترکمان به ما یادآوری کرد که چطور همه ما با
تمام تفاوتهایمان یک تاریخ و یک سرنوشت داریم.