• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
شنبه 16 بهمن 1400
کد مطلب : 152948
+
-

در اسارت خاطره‌ها

یادداشت
در اسارت خاطره‌ها

جواد طوسی- منتقد

2روز قبل که برای دیدن یکی از فیلم‌های بخش مسابقه جشنواره فیلم فجر امسال به سینما بهمن (کاپری سابق) در میدان انقلاب رفته بودم، فضای خلوت جلوی در و داخل سالن انتظار را مقایسه کردم با زمان نمایش فیلم «تیغ و ابریشم» مسعود کیمیایی در یکی از دوره‌های اول جشنواره فیلم فجر در همین سینما که جای سوزن انداختن نبود و جاتون خالی جلوی در ورودی من و دو، سه تا از رفقای همراهم از ماموران کلانتری که برای کنترل اوضاع آمده بودند، چند تا باتوم خوردیم. با وجود آنکه باتوم خوردنمان در آن دوران مَلَس بود، ولی چقدر فیلم دیدن در آن فضای پرجنب‌وجوش که انگار همه آدم‌ها با یک هدف و انگیزه مشترک کنار هم جمع شده بودند، حال می‌داد. این همان مناسکی بود که مدت‌هاست از سینمای ما رخت بسته و البته نباید همه کاسه‌کوزه‌ها را سر کرونا و اومیکرون و... شکست. دیگر نشانی از آن شور و حال و حس کنجکاوانه نیست و باورت این است که آن دنیای نوستالژیک و ذوق ناب کودکانه را شخم زده‌اند. در یک حس توضیح‌ناپذیر خودآزارانه، به عقب‌تر می‌روم و دوران جوانی‌ام در نیمه اول دهه۵۰ را در ذهن غبارگرفته‌ام مرور می‌کنم که مشتری پروپاقرص جشنواره جهانی فیلم تهران در پاییز هر سال بودم. از یکی دو ماه جلوتر از شروع جشنواره، خواب صف‌های طویل جلوی سینماهای پولیدور(قدس فعلی)، آتلانتیک(آفریقا)، رادیوسیتی و پارامونت را می‌دیدم که این دو تای آخر که جزو بهترین سینماهای تهران بودند از همان سال۵۷ در‌شان تخته شد و همه آن خاطرات شیرین نسل‌های دهه۲۰و۳۰ را در خود دفن کردند. با چه مکافاتی در طول سال با کار کردن و دَمِ پدر را دیدن، پول جور می‌کردم تا بتوانم فیلم‌های بخش «مسابقه» و «جشنواره جشنواره‌ها» و بعضی از آثار مرور کارنامه یک فیلمساز را ببینم. چقدر دراین صف‌ها از یک سلام علیک اولیه به یک همصحبتی و همکلامی عمیق و رفاقت به‌دردبخور رسیدم. یک‌جاهایی به‌نظر بازی‌هایم خط و ربط فرهنگی می‌دادم و... چقدر در این صف‌ها بولتن‌های روزانه جشنواره و صفحه سینمایی روزنامه‌ها که به نقد بعضی فیلم‌های به‌نمایش درآمده اختصاص داشت را با ولع می‌خواندیم و در موردشان سوژه پیدا می‌کردیم و بحث‌مان حسابی گُل می‌انداخت. با همه فقری که در کانون خانوادگی‌ام جا خوش کرده بود، این 10روز را با همان برنامه‌ریزی طول سال، به یک اتفاق دلپذیر و جشن فرخنده تبدیل و لباس‌ها و سرو وضعم را همخوان با محیط فرهنگی جشنواره می‌کردم و بیشتر می‌رفتم تو نخ تیپ دانشجویی. اما حالا در این برهوت، خیال و ذهن آشفته‌ام تو نخ اَبرِ که بارون بزنه... من کجای جشنواره‌ای هستم که بعد از ۴۰سال هنوز نمی‌دونه با خودش چند چنده؟ یک چشمه‌اش را همین دیروز شاهد بودم.  فیلم خوب و صمیمی «وضعیت مهدی» هادی حجازی‌فر حالم را منقلب کرد و یک جاهایی بغضم را ترکاند. اما
پشت بندش، معجون عجیب غریبی به‌نام «لایه‌های دروغ» آنقدر حالم را گرفت که ۲۰دقیقه از شروعش نگذشته بود زدم بیرون. در پیاده‌روی شلوغ نزدیک میدان انقلاب به این فکر می‌کردم که آیا دیگر می‌توان نام و نشانی از «‌مهدی‌باکری»‌ها در این روزگار پریشان و هویت‌باخته گرفت؟

 

این خبر را به اشتراک بگذارید