بمان مادر
مسعود میر - روزنامه نگار
1. با همان مو و سبیل بلند که زیادی کوتاه کردنش مامان را کفری میکند و میگوید: «باز مثل بچه مدرسهایها شدی»، نشستهام در آن پذیرایی بزرگ با پردههای بلند و خوش رنگش. اصلا حواسم نیست تا عموخسرو جیغ یکی از کلاویههای پیانو را با انگشتش در میآورد و با آن خنده شکسته در گلو میگوید: «کجایی؟ معلوم هست فکرت درگیر کیه؟»
یک ژست متفکر میگیرم و سرم را میخارانم اما در حقیقت مشغول چک کردن اندازه موهایی هستم که حالا سپیدهایش را نمیشود با هیچ برس و شانهای فرستاد خارج از دید. عمو خسرو دوباره قطعه را مینوازد و میخواند اما فکر من مدام درگیر غصههای مادر است برای موهای رنگباخته پسرش و همان جمله همیشگی این سالها که: « مادر اینقدر حرص و جوش نخور. خدا بزرگه...»
نگاه خیره عموخسرو را روی صورتم حس میکنم و دل میدهم به دلدادگیاش پشتساز و آن صدای جذاب و همخوان میشوم با او. «مادر من مادر من تو یاری و یاور من...»
2. خواهرها میروند و میآیند و انگار وظایف خواهرانگی را طبق دستورات مادر اجرا میکنند. آنها میدانند که همه سفارش مادر در دنیای خواهر و برادری خلاصه میشود به احترام کردن اخوی و اینکه زیرپایش را بروبند مبادا خاری به پای برادرجان برود. مادر خودش هم زمانی که سر و صدای همیشگی خانه پدری به خواب میرود سراغ پسر دردانه را میگیرد و اول پادرد و کمردرد را بهانه میکند و بعد میشود گوش برای درددلهای پسری که محکم است اما تنهاییهایش او را مثل انار مانده روی شاخه خشک، پوک کرده است. نصیحت میکند و دل به دلش میدهد که:« مادر حیف زندگیات نبود؟» و بعد خیلی سریع میرسد به همان نسخه همیشگی که:« آخر دنیا که نشده است. فردا هم روز خداست. شماها جوان هستید هنوز و میتوانید از نو زندگی را از مرداب نجات دهید.» نیمه شب نجوای مادر و پسری میرسد به حوالی اذان صبح و مادری که کمکم خودش را به جانماز میرساند و قبل از قامت بستن وصیت میکند که: «مادرجان، پسرجان، چشم امید خواهرانت به توست، هوایشان را داشته باش...»
قامت مادر با چادر نماز را نگاه میکنی و با خود میگویی:«خورشید دم غروب آفتاب صلات ظهر نمیشه. گیرم اینجور وجودا، موتورشون رولز رویسه، تخته گازم نرفتن سربالایی زندگی رو، دینامشون هم وصله به برق توکل...»
3. فاتحه برای مادران رفته و امید برای ماندن مادرانی که کنار ما هستند...