از دکتری ادبیات تا پرورش بوقلمون با چشمان بسته
عباس شنکایی، جانباز ۷۰درصد از موفقیتهای علمیاش میگوید
مژگان مهرابی- خبرنگار
مرد توانمندی است؛ سرشار از انرژی و امید؛ هیچ مانعی نمیتواند او را از رسیدن به هدفش بازدارد. چشمان سرش نمیبیند اما چشم دلش چرا. «عباس شنکایی» جانبازی است به یادگارمانده از دوران دفاعمقدس. عزم و اراده او برای جنگ با مشکلات و کاستیها مثالزدنی است، از اینرو زندگیاش میتواند برای هر کدام از ما سرمشق تأثیرگذاری باشد. او قبل از اعزام به جبهه لولهکشی میکرد و درآمدش هم خوب بود اما عرق ملی جرقهای شد در وجودش. برای همین به رفاه مادی خود پشتپا زد و راهی جبهه شد. از زمان حضورش در جبهه کردستان مدتی نگذشته بود که با انفجار نارنجک بیناییاش را از دست داد اما این اتفاق تلخ نهتنها باعث عزلتنشینیاش نشد بلکه دریچه دیگری از زندگی را به رویش باز کرد. شنکایی که تا کلاس پنجمابتدایی درس خوانده بود، یکباره تصمیم گرفت ادامهتحصیل دهد. او با تلاش بیوقفه پیش رفت و موفق به کسب مدرک دکتری ادبیات شد. حالا او علاوه بر کار در حوزه ادبیات و نوشتن کتاب، درباره علم طب سنتی هم تحقیق میکند. اخیرا هم با خبر شدیم به پرورش بوقلمون رو آورده و طرحهای جالبی را برای ازدیاد این پرنده اجرا میکند. با او گفتوگو میکنیم.
خواندن و نوشتن بدون خط بریل
خانه باصفایی دارد؛ یک حیاط کوچک با ساختمانی ۲طبقه تودرتو. باغچه پرگل حاصل دست خود او است. تا چندی پیش تعداد زیادی قناری داشت و حالا آنها را به مکانی که بوقلمون پرورش میدهد برده است. فضای کاریاش طبقه بالاست؛ از نوشتن کتاب تا تحقیقات درباره طب سنتی و پرورش بوقلمون را آنجا انجام میدهد. برای گفتوگو اتاق دنج خودش را پیشنهاد میدهد. بعد هم بفرمایی زده و بدون کمک گرفتن از عصای سفید از پلهها بالا میرود. خیلی خوب به محیط اطرافش اشراف دارد آنقدر که اگر کسی خبر از نابینا بودنش نداشته باشد این موضوع را متوجه نمیشود. در اتاق او یک میز کار و سیستم کامپیوتر وجود دارد. چند کتاب هم هست که گویا خودش آنها را تالیف کرده است. میگوید:«علاقهای به خط بریل ندارم. بیشتر با کامپیوتر کار میکنم. صداهای ضبط شده را میشنوم و تایپ میکنم. روی کاغذ هم میتوانم بنویسم». بعد هم برای اثبات گفتهاش، کاغذی را میآورد و قطعه شعری مینویسد. خطش خیلی خوانا نیست اما دستنوشته خود او است. خودش میگوید: «بچههایم به نوشتن من عادت دارند؛ فقط آنها میتوانند نوشتههایم را بخوانند».
شب عید دشمن پاتک زد
شنکایی به سال۵۹ برمیگردد؛ روزهای اول جنگ. ماجرای جانبازشدنش را توضیح میدهد. او میگوید:«مغازه لولهکشی داشتم. درآمدم هم خوب بود. تا اینکه یکی از روزها دوستم را دیدم که راهی جبهه بود. سلام و احوالپرسی کرد و گفت: عازم جبهه هستم. میآیی؟ او به شوخی گفت و من جدی گرفتم. حتی سبکسنگین نکردم که با رفتنم چه میشود و کسبوکارم چه وضعی پیدا میکند. گفتم: بله که میآیم. برویم. یاعلی. بنده خدا باورش نمیشد. بگذریم. من و رفیقم راهی جبهه کردستان شدیم. وقتی به سرپل ذهاب رسیدیم شهر تخلیه و نیروهای عراقی مستقر شده بودند». شرایط بدی بود. دشمن از هر سو به رزمندهها حمله میکرد و خط مقدم یک لحظه آرام از صدای توپ و خمپاره عراقیها نبود. شنکایی حالا چند ماهی بود که در مرز کردستان حضور داشت. او تعریف میکند:«درست در شب عید دشمن پاتک زد. ولولهای برپا شد. از بداقبالی، تفنگ من گیر کرد و فقط رگبار میزد. همین عاملی شد تا عراقیها تصور کنند در سنگر ما تیربار نصب شده و آن را هدف قرار دادند. از زمین و آسمان آتش میبارید. در این حین نارنجکی سوی من پرتاب شد. ۲رزمندهای که کنارم بودند شهید شدند اما من زنده ماندم. سوزش بدی در چشمهایم احساس میکردم. جایی را نمیدیدم. من را برای مداوا به تهران فرستادند».
لولهکشی ساختمان با چشمانی که نمیدید
دکتر شنکایی حس قویای دارد. او خیلی خوب متوجه میشود چایی که همسرش آورده را هنوز نخوردهام. تعارف میکند و میگوید تا از خودتان پذیرایی نکنید ادامه نمیدهم. وقتی اطمینان حاصل میکند چای صرف شده ادامه میدهد:«بعد از تخلیه چشمهایم، مدت زمانی طول کشید که با شرایطم کنار بیایم. اگر بگویم این موضوع اذیتم نکرد کذب گفتهام. چندهفتهای حالم را نمیفهمیدم. در اوج جوانی و سن ۲۷سالگی نابینا شده بودم. بعد از کلی کلنجار رفتن، با خودم کنار آمدم. گفتم عباس تا آخر عمرت نمیبینی. تکلیفت را با خودت روشن کن. میخواهی چکار کنی؟ توانستم بهخودم مسلط شوم. این شد که تصمیم گرفتم کسبوکارم را از سر بگیرم. شناخت لولهها و وسایل با حس لامسه کار راحتی نبود. در مدت زمان کمی لولهکشی را شروع کردم». کسی باورش نمیشد جوانی با وجود نابینایی بتواند لولهکشی ساختمان انجام دهد اما برای شنکایی شدنی بود. او آنقدر در کارش مهارت داشت که به خوبی از پس کارها برمیآمد. او تعریف میکند؛ «در این اوضاع و احوال مادرم آستین بالا زد و به قول معروف عزمش را جزم کرد من را سروسامان دهد. وقتی از همسرم خواستگاری کرده بود ایشان موافقتش را اعلام کرده و زندگی ما خیلی سریع شکل گرفت.»
ورشکسته اما پرتلاش
شنکایی عیالوار شده بود و باید بیشتر کار میکرد. از اینرو شاگرد گرفت تا کمکحالش باشد اما او به محض اینکه چم و خم لولهکشی را یاد گرفت صاحبکارش را رها کرد تا مستقل فعالیت کند. شاگرد بعدی هم همینطور. ماهها گذشت و شاگردان زیادی آمدند و رفتند و جز دردسر چیزی عاید شنکایی نشد. او میگوید:«بار اداره مغازه روی دوشم افتاده بود و اذیتم میکرد تا اینکه یکی از دوستانم پیشنهاد داد با هم معامله ماشین انجام دهیم. سرمایهای هم جور کردم و در این راه افتادم اما متأسفانه چون به این کار وارد نبودم خیلی زود ورشکسته شدم و سرمایه هم از دست رفت. در آن زمان ۳ فرزند داشتم؛ زینب، مرتضی و ربابه». او باید خرج زندگی را جور میکرد. مغازه لولهکشی نمیچرخید و سرمایهاش از دست رفته بود. مانده بود چه کند که توسط برادرش در یکی از شرکتها بهعنوان تلفنچی مشغول به کار شد.
جمشید، افسانه است یا حقیقت؟
شنکایی وقتی با همسرش بیرون میرود تمایلی ندارد دستش را بگیرد. او نه عینک سیاه به چشم میزند و نه عصای سفید بهدست میگیرد؛مستقل است. خودش رفتوآمد میکند. حتی امور فنی خانه را خودش انجام میدهد. صحبت از ادامه تحصیلش به میان میآید که چه چیزی انگیزه دانشگاه رفتن را در او ایجاد کرد. شنکایی توضیح میدهد:«تا کلاس پنجمابتدایی سواد داشتم. یکی از دوستانم گفت چرا ادامه تحصیل نمیدهی؟ این حرفش شعلهای در وجودم ایجاد کرد. با خودم گفتم این کار را خواهم کرد. درسم را از مقطع ابتدایی ادامه دادم و دوره دبیرستان را هم تمام کردم. بعد در دانشگاه شرکت کردم. در رشته ادبیات قبول شدم. لیسانس را گرفتم و بعد فوقلیسانس و بعد هم دکتری.» بعد از جایش بلند میشود و از روی میز کتابی را میآورد. نوشته خودش است. کتاب «جمشید افسانه یا حقیقت؟» اوقات بیکاری کتاب مینویسد اما با دلخوری میگوید که دیگر نمینویسد چرا که کسی استقبال نمیکند. فعالیت شنکایی به تدریس و نوشتن کتاب بسنده نمیشود. او درباره طب سنتی هم تحقیقات زیادی را انجام داده است. میگوید:«چندماهی است با چند تن از دوستان مرکز پرورش بوقلمون در اشتهارد راهاندازی کردهایم. صبح میروم و غروب برمیگردم. برای تکثیر بوقلمون روش نوینی استفاده کردهام؛ اول ۱۰۰ جوجه بعد ۱۵۰ تا و بعد ۲۰۰ جوجه اضافه میکنم». بیشتر از این درباره طرحش توضیح نمیدهد و پرداختن به آن را به زمان دیگری موکول میکند.
مگه کوری؟!
شنکایی بزرگترین نعمت عطا شده از سوی خداوند را فرزندان صالحش میداند. «زینب» دختر بزرگش، فوقدکتری فیزیک پزشکی دارد. «مرتضی» پسرش دکتری مکانیک. «ربابه» دکتری مدیریت آموزشی و «زهرا» هم در حوزه زیستشناسی تحصیل کرده است. میگوید: «بچهها ارتباط صمیمانهای با من دارند و در مورد مسائل زندگی یا درسی کمک میگیرند. اعتمادی که به آنها داشتم باعث شده بود با من صادق باشند. هیچ وقت مجبورشان نکردم که درس بخوانند. آنها تلاش من را میدیدند و خودشان خودجوش درس میخواندند». از بین همرزمانش با «حسن قدیری» در ارتباط است. او خاطرهای از دوست قدیمی خود تعریف میکند:«حسن قدیری زودتر از من نابینا شد. شرایط او را که دیدم برایم جای سؤال بود از این پس چطور میخواهد زندگی کند. بعد از مجروحیت حسن تا مدتها او را ندیدم تا اینکه یک روز به خانهاش رفتم، من و او هر دو نابینا. وسط اتاق محکم به هم خوردیم و او زمین افتاد. به خنده گفت: عباس مگه تو هم کوری؟ گفتم: بله من هم کورم. کلی آن روز خندیدیم». شنکایی جملهای را سرلوحه زندگیاش کرده و آن این است:«مشکلات بیارزشتر از آن هستند که بشود جدیشان گرفت».