• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
پنج شنبه 30 دی 1400
کد مطلب : 151398
+
-

لبخندش حدود ساعت 9 را نشان می‌داد

لبخندش حدود ساعت 9 را نشان می‌داد

فریدون صدیقی - روزنامه نگار

حال روزگار، مثل همیشه‌های این سال‌ها اغلب مغموم و گاه خرده شعفی که با پاره نسیمی سبکبال می‌رود و ما می‌مانیم با چه‌کنم‌های همیشه! به‌عبارت دیگر بازماندن از رفتن درحالی‌که رفتن برای رسیدن بهار است.
حتی یک قدم تا صندلی که منتظر جلوس گرم شماست. راه‌رفتن بهار است مثل بال‌زدن گنجشکی که باید آسمان را جا بگذارد تا از علفزار به لانه‌اش زیر طاقی ایوان برسد.
‌رفتن البته پا می‌خواهد؛ حتی یک‌پا اما باید چیزی باشد تا پا سر به ‌سر زمین بگذارد و پیش برود تا گل را در گلدان بگذارد، اما راست این است یک وقت‌هایی 2پای سالم و با 2 عصا هم نمی‌تواند راه برود، چرا؟ چون آنچه ما را پیش می‌برد نه پا که انگیزه و اراده ماست. اراده یعنی باوری که به ما نهیب می‌زند درجا ماندن، فرورفتن است؛ یعنی برای پیش رفتن باید برخیزیم و مطمئن باشیم پاهای ما، اراده ماست، زیرا پاهای بی‌اراده به یکدیگر پشت‌پا می‌زنند و سرنگون می‌شوند؛ چنان چون آقایان جیم و خانم‌ها میم که هنوز پشت در یا پشت پل و پله مانده‌اند اگرچه ممکن است فربه شوند اما چون پیش نمی‌روند، سد راه‌رفتن دیگران می‌شوند.
کسی می‌گوید آنکه پا دارد و دست ندارد فکر می‌کند با دست‌های نداشته چگونه باید از نردبام بالا برود، درحالی‌که دست، همیشه عصای بالارفتن است؟ دردلم می‌گویم نردبام را روی زمین دراز می‌کند و روی پله‌هایش یکی یکی پیش می‌رود؛ البته به بالا نمی‌رسد پس خود و ماهیت نردبام را تحقیر کرده است. جواب می‌شنوم راه‌حل ساده است با دست‌های اراده نردبام را سفت بگیر و بالا برو آن بالاتر هزار ستاره منتظر شماست.
مرد دانا می‌گوید اگر درجا مانده‌اید در حقیقت پا ندارید، اگر دستی را نمی‌گیرید یعنی دست هم ندارید. حالا ساری که پا دارد بال دارد، آسمان دارد روی سیم برق تاتی تاتی می‌کند تا بپرد در بزنگاه. حالا بزنگاه است، سار در چهارمین پرواز و پرش زیرپای کاج، چیزکی برمی‌دارد؛ شاید رشته‌ای خس و خاشاک و بعد بال می‌زند تا آسمان حوصله‌اش از تنهایی سرنرود تا سقف آشیانه‌اش ترمیم شود. آیا سارها هم اراده دارند؟ حتما چنین است.
راست این است که همواره اراده، مددکار تمام معلولان و توانیابان است. آنان امید و همت را با هم دارند و پس از آن است که پای حمایت و هدایت اطرافیان به میان می‌آید. پس چنین است که کسانی با دست‌وپای نداشته و با چشمانی کاملا بسته، جهان را روشنی می‌بخشیدند تا مأیوس‌ها یاد بگیرند نردبام را به‌خاطر بالا رفتن می‌سازند، مثل جاده‌ای که راه می‌رود تا شما را به کسی برساند که حال زمستانی شما را بهار می‌کند.
لبخندش حدودساعت 9رانشان می‌داد
حرف که می‌زد
آسمان آبی می‌شد
آنقدر که دست آدمی رنگ می‌گرفت.
نعره‌ای چنان که نفهمیدم
از دهانش بود
یا از یقه‌اش ؟
گل آفتابگردان!
هرگز دهانت را اینگونه
سیاه ندیده بودم
می‌دانم درروزگار سخت وسرد پیروزی اراده دشوارتر از فتح اورست است واندوه این است که پیش نرویم و ایستاده چون تیر بی‌چراغ، کوچه زندگی را در تاریکی فرو ببریم، درحالی‌که رسالت انسان خلق روشنی است.
نسرین وقتی نوزاد بود دچار ضایعه قطع نخاعی و سپس فلج و آنگاه ویلچر‌نشین شد. شما بگویید دختران شکوفه و بهار، از کدام آرزوی نسرین می‌توان نام برد وقتی که به 18سالگی رسید؟ رفتن به خانه بخت؟ نه او با پای نداشته آنقدر رفت تا به آسایشگاه کهریزک رسید تا شب‌ها در آرامش در جست‌وجوی ستاره‌اش در دورترین آسمان باشد تا نخ دلش را به آن بیاویزد و ستاره‌چین شود درست مثل ناصر که پا دارد، اما 2 دست ندارد. ناصر در بهزیستی شهری درغرب کشور به دنیا آمد و همانجا ماند تا قد کشید؛ یعنی رشید شد و سپس به کهریزک تهران منتقل شد. راست این است وقتی دلتان می‌تپد و نمی‌دانید برای چه‌کسی، مطمئن باشید او روزی از راه می‌رسد، یعنی شما مهیای عاشق شدن هستید. درست مثل نسرین و ناصر که در جریان یک نمایش در سالن تئاتر آسایشگاه کهریزک باهم آشنا و دل به دل شدند؛ پس دست‌وپای یکدیگر شدند و سرانجام ازدواج کردند و در خانه‌ای که به اندازه عشق است به کمک خیریه کهریزک ساکن شدند. حالا آنان آرزوی 12 ساله را دارند. شکر‌پنیری که حال پدر و مادرش را لذیذترین خوردنی می‌کند، ناصر منبت کاراست و با پا سنتور می‌نوازد برای آرزو و خالق چندین هنر دیگر هم هست با دست‌هایی که نیست. نسرین هم درهمان آسایشگاه کار دفتری می‌کند. متوسط درآمد ماهانه هردوی آنان ناچیز است؛ چیزی به‌اندازه یک گلوله برفی در وسط تابستان، اما آنان همچنان دلبرانه زندگی را در آغوش گرفته‌‌اند. آرزو آیا می‌داند خرج مدرسه، خرج بیماری مادر و خرج‌های دیگر چقدر است؟ حتما می‌داند چون می‌داند پدر و مادرش امیدوارترین پدر و مادر دنیا هستند مثل رودخانه‌ای که به ساحل رسیده و خستگی راه را فراموش کرده است.

نقاشی کردم چهره پدرم را
شبیه پدرم نشد
آنگاه مادرم را نقاشی کردم در کنارش
پدرم خم شد و بوسید مادرم را
سازش را به صدا در آورد
شعرها به‌ترتیب از غلامرضا بروسان ونشئه پاشین

پـایان؛ هـرآغـازی پـایـانی دارد.  عمریادداشت‌های پنجشنبه‌های من که زیرعنوان آقای روزنامه نگار از پنجشنبه‌ای در٨سال پیش در صفحات ضمیمه ٦و٧همشهری آغاز شد وسپس در ضمیمه روزهفتم و اخیرا در همین ستون ادامه یافت این شماره به آخر
می‌رسد. تا مجالی دیگر و یادداشت‌های دیگر،خوانندگان ارجمند و مهرورز این ستون رابه خدای منان می‌سپارم.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید