• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
سه شنبه 28 دی 1400
کد مطلب : 151148
+
-

چون مرثیه‌ای بر یک رویا

چون مرثیه‌ای بر یک رویا

سیداحمد بطحایی -  داستان نویس

همیشه ته قضیه مهم‌تر از سرش بوده. فرقی ندارد قضیه صرفِ یک بشقاب قیمه ریزه در چلویی مرشد، جنب مسجد جامعِ بازار باشد یا شروع یک رابطه عاشقانه نیم بند. قضیه می‌تواند آغاز تحصیل در یک رشته دانشگاهی باشد حتی، یا نوشتن یک سناریوی داستانی برای فیلمی سینمایی. لیک قضیه هرچه که باشد، کر و هسته مرکزی‌اش، تهش هست، در انتها. خودمان هم یک تکه کلام داریم، سر هر داستان نو و تجربه نشده که قد و قواره درست و حسابی ندارد، می‌گوییم «تهش چی؟» یا به قول انگلیسی‌ها so what؟

حال که ته بندی شد می‌شود راحت‌تر سراغ قضیه‌هایمان برویم. اینکه الان کجای آن سری هستیم که شروع کردیم؟ قرار بود به کجا برویم و چرا و چگونه رسیدیم به اینجا؟ اینجا کجاست واقعا؟ اصلا تهش هست یا هنوز داریم در باتلاقی که شروع شده فرو می‌رویم و هنوز نرسیدیم به تهش؟
پاشنه آشیل بیشتر ایده‌های زیبای تُهی و آرمان‌طلبی‌های کور، همین سرنگری است، بی‌نظر به تهِ داستان. درحالی‌که در حقیقت هرچه هست در انتهاست. یک گالن عسل بدهی و تهش عصاره پهن باشد چه می‌شود؟ ما در خیلی چیزها با عسل شروع می‌کنیم و اکنون در عصاره‌ایم، یا داریم می‌رسیم بهش. به تهش. کمی مشام‌مان را تیز کنیم، می‌شود شنید تندی بویش را. ولی انگار سرهای درون داستانِ ما، هنوز در ابتدا زیست می‌کنند. هنوز روی تُک شاخه‌های نازک و نحیفش لحاف پهن کرده و به پهنا لم داده‌اند بی‌آنکه ریشه‌های پوسیده و گند گرفته زیرینی را دیده باشند. شاید هم خودشان می‌دانند چه بی‌در و پیکر است داستان ِ ته ندارشان. لیک از بخت بد، ما هم توی قضیه هستیم. ما روی شاخه‌های همان درخت داریم گُر می‌گیریم از استرس و یخ می‌زنیم از بی‌باری و بی‌برگی درختی که جز پوسیده چوبی چیزی در بساطش نمانده. می‌شنویم صدای خرد شدن درخت را و به فنا رفتن مایی که رویش سواریم، چون مرثیه‌ای بر یک رویا... .


 

این خبر را به اشتراک بگذارید