• چهار شنبه 7 آذر 1403
  • الأرْبِعَاء 25 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 27
دو شنبه 13 دی 1400
کد مطلب : 149868
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/NkqjL
+
-

حال و هوای «قنات ملک»؛ روستایی در دل یک صحرای دورافتاده که زادگاه سردار سلیمانی است

هنوز زمستان است

هنوز زمستان است

محمدصادق خسروی‌علیا

سحر بود. برف می‌آمد تا به زانو برسد. سوز سرمای غریبانه‌ای در کوچه‌پسکوچه‌های قنات ملک پرسه می‌زد. قنات ملکی‌ها با چارقد و شال، سرها را پوشانده بودند تا «باد در گوش‌شان نرود». چانه‌ها در یقه اورکت‌های «بشور و بپوش» زمستانه پنهان بود. صدای قدم‌های آهسته و محتاط روی برف، سکوت صحرا را می‌شکست. مؤذن با صوت گرفته‌ای شبیه «انالله‌واناالیه‌راجعون»، «حی‌علی‌صلاه» می‌گفت. مسجد جامع اهل بیت. تنها پناه قنات ملکی‌ها. خشت‌به‌خشت آن بوی حاج قاسم می‌دهد. این اهالی لحظه‌به‌لحظه در کنار حاجی، سال‌ها پیش قامت راست کردن این بنا را به تماشا نشستند و همراه او زیر لب ذکر «سبحان‌الله» گفتند. مسجد را حاج قاسم ساخت. با ذوق. خودش نقشه آن را طراحی کرد و مستقیم نظارت داشت بر ساخت آن. بعد که کار ساخت و ساز تمام شد، سردار، آن مرد بزرگ که شهرت جهانی داشت جارو به دست گرفت و خانه خدا را روبید.

نماز ماتم
مسجد قنات ملک، بعد از آن میعادگاه دیدار اهل آبادی با حاج قاسم بود. هر سال عید نوروز حاجی هر طور که بود، هر جا که بود، خودش را به قنات ملک می‌رساند. هفت سین در خانه خدا پهن می‌شد و دید و بازدیدها در همین جا تازه می‌شد. اهالی می گویند او هیچ وقت قنات ملکی‌ها را تنها نگذاشت؛ در طول سال بارها به ما سر می‌زد. با آن مشغله‌ای که داشت، می‌نشست پای درد دل اهالی. گره‌ها را باز می‌کرد. برای حل مشکلات و زخم‌های این آبادی و مردمان اطراف آن با جان و دل کار می‌کرد. به سالخورده‌ها احترام می‌گذاشت و می‌گفت: «پدران و مادران ما برکت و نعمت هستند.»
بارها اتفاق می‌افتاد میان سخنرانی‌ها در این مسجد کودکان می‌آمدند و میکروفون را از دست حاجی می‌گرفتند، تا چیزی بگویند و صدای‌شان در بلندگو بپیچد. حاجی هم با مهربانی با آنها برخورد می‌کرد. سخنرانی‌اش را قطع می‌کرد و با روی باز میکروفون را در اختیار آنها می‌گذاشت تا کلمه‌ای در میکروفون بگویند و کودکی کنند برای خودشان. بعد آنها را در آغوش می‌گرفت و می‌بوسید. گاهی پدر و مادرها بچه‌ها را دعوا می‌کردند تا مزاحم حاجی نشوند، اما او مانع می‌شد و می‌گفت: «بگذارید کودکی کنند.»

حبیب‌‌الله زانو می‌زند...
حالا آن میکروفون در دست مؤذن می‌لرزد. محراب هنوز بوی حاج قاسم می‌دهد. خیلی‌ها بی خبرند. روستا مخصوصاً در زمستان‌ها از اذان مغرب به بعد کم‌کم به خاموشی می‌رود تا اذان صبح. اما عده‌ای سر سحری تلویزیون را روشن کرده‌اند و زیرنویس شبکه خبر را خوانده‌اند؛ آنقدر خبر تکان‌دهنده است که آنها را در بهت و ناباوری فرو برده. طولی نمی‌کشد خبر مثل بمب در مسجد می‌پیچد. همه در جدال با واقعیت هستند. آن طرف در قسمت خواهران آرام‌آرام صدای مویه بلند می‌شود. حبیب‌الله از راه می‌رسد. دست‌نماز گرفته و چشمان سبزرنگ مرد میانسال خندان است مثل همیشه. اهالی اشاره می‌کنند تا به بقیه حالی کنند حواس‌تان باشد او خبر ندارد. اما بی‌فایده است، دل‌ها در آتش سوگ می‌سوزد. حبیب‌الله هم باخبر می‌شود. زانو می‌زند. دیگر نمی‌تواند بایستد. نماز را نشسته می‌خواند تا قضا نشود.

اجازه نداد و حسرتش ماند
یک ماه پیش از این سحرگاه پر درد، تکه سنگی در ارتفاعات «کوه‌باز» زیر پای حبیب‌الله لغزید. او نقش زمین شد و گله گوسفندان خودشان آمدند به روستا. حبیب‌الله به زحمت خودش را به آبادی رساند، زانوی راستش آسیب دیده بود. چند روز بعد حاج قاسم باخبر شد و آمد به عیادت پسرخاله‌اش. گفت:«پسرخاله، بیا برویم مریضخانه شهر. حبیب‌الله که شیفته سردار بود از دیدارش حالش خیلی بهتر شد. بعد از چند روز ناخوش‌احوالی و در بستر بودن با دیدن سردار سر ذوق آمده بود. ناگهان از شوق قبراق شد و با خوشحالی در بسترش نشست و خوش‌آمد گفت به حاجی. او قبول نکرد به مریضخانه برود، گفت همان به درمان گیاهی و محلی اکتفا می‌کند و خوب می‌شود. سردار پرسید: چه کاری از دستم برمی‌آید حبیب‌الله. بگو چه کار کنم حالت خوب شود؟ حبیب‌الله هم می‌گوید: هیچ سردار. دورت بگردم. بگذار دست و پیشانی‌ات را ببوسم مرد. چشمان سبزرنگ پسرخاله بعد از 2سال هنوز تر است. زانویش خوب شده و در غروب گرفته این زمستان سرد، گوسفندان را داخل آغل می‌برد. بغضش را فرو می‌برد و می‌گوید:«اجازه نداد دست و پیشانی‌اش را ببوسم. حاجی رفت و آن دیدار، آخرین دیدار ما بود. او زنده است و ما فقط نفس می‌کشیم. سردار مرد خدا بود. آن روز وقتی می‌رفت گفت حبیب‌الله من دعا می‌کنم برایت پیش درگاه خدا که حالت خوب شود، تو هم دعا کن شهادت نصیبم شود. این خواسته همیشگی سردار بود از همه می‌خواست برایش دعا کنند تا شهید شود.»

مرد میدان قنات‌ملک
قنات‌ملک هنوز چشمانش سرخ است بعد از 2سال. انگار از آن روز دیگر چشم بر هم نگذاشته. بیدار است. تا روز محشر. تا روز دیدار. محبوبیت حاج قاسم در دل این مردم از جنس دیگری است. فرق دارد. یکی از اهالی می‌گوید: «می‌توانست هیچ‌وقت به این آبادی پا نگذارد. می‌توانست این صحرا را با همه روزهای سخت فراموش کند و دل ببندد به زرق و برق شهر. مگر اینجا چه دارد؟ صحرایی خشک و محروم. انگار در نقشه نیستیم. ما که هستیم!؟ یک روستایی ساده که دستمان از همه جا کوتاه است. حاج قاسم راحت می‌توانست اینجا و ما را فراموش کند. آب از آب تکان نمی‌خورد و کسی هم گله و شکایتی نداشت. توقع زیادی است در این دوره و زمانه از کسی که به این مقام و مرتبه رسیده بخواهی وقت بگذارد برای این دهات دورافتاده. اصلاً می‌توانست به زیردستانش دستور بدهد، آنها مسجد بسازند برایمان. آنها به مشکلاتمان رسیدگی کنند. اما این کار را نکرد و خود به میدان آمد. او در اوج قدرت و منزلت همان حاج قاسم خودمان بود. ما را دوست داشت و از برادر نزدیک‌تر بود به همه‌مان.»

مهری که ریشه دوانده در این مردم
مهر حاج قاسم ریشه دوانده در دل این مردم و این خاک. مردم این دیار صبور، نجیب، ساده‌زیست و کم حرف‌اند. آنها با نگاه‌هایشان حرف می‌زنند؛ نگاه‌هایی که از شرم و حیا سیراب است.
اینجا کسی دغدغه ثروت‌اندوزی و تجملات ندارد. سلیمانی‌ها در گذشته عشایر بودند. ییلاق‌شان این آبادی بوده و قشلاق‌شان حوالی شهر کهنوج. اما رفته‌رفته یکجانشین شده‌اند در این روستا. مختصری کشاورزی می‌کنند اما هنوز پیشه اصلی‌شان دامداری است. زندگی بی‌آلایش را از اجدادشان آموخته‌اند و نسل‌به‌نسل این رویه را ادامه داده‌اند تا الان. روستایی که به زحمت جمعیتش به ۳۰۰نفر می‌رسد، ۱۲شهید دارد و بیشتر آنها از خانواده شهدا هستند. با اینکه معیشت سختی دارند، اما دست‌های این مردم همیشه رو به آسمان است و شکرگزارند.
هر روز قنات‌ملکی‌ها، آفتاب که می‌افتد پشت ارتفاعات «کوه باز» اطراف روستا آتش روشن می‌کنند و دور آن می‌نشینند در انتظار گله گوسفندان. چوپان که گله را آورد، هر کسی گوسفندان خود را جدا می‌کند و به آغل می‌برد تا فردا. فردا آفتاب نزده بیدار می‌شوند، گله را از آغل بیرون می‌برند و به چوپان ده می‌سپارند. آنها زندگی را اینطور تعبیر می‌کنند؛ «کار، قناعت، نان حلال، شکر خدا.»

گنبدهای طلایی
نه تنها در قنات‌ملک که در خیلی از آبادی‌های این خطه میان انبوه خانه‌های خشت و گلی، گنبد طلایی یک مسجد می‌درخشد و پرچم‌های سبز و سرخ از مناره‌های آن برافراشته است. تنها بنای مسجدهاست که نما دارد. خانه‌ها ساده هستند.
یکی از اهالی قنات‌ملک می‌گوید:«مسجدها مجهزتر ساخته می‌شوند چون همه مراسم و دورهمی اهالی در مسجد برگزار می‌شود. از جشن و مراسم سوگ و عزاداری گرفته تا پهن کردن سفره هفت سین. مسجد فقط برای نماز خواندن و عزاداری نیست. حلقه اتصال مومنان، مسجد است. در مسجد باید جشن هم برگزار شود، همانطور که مراسم عقد امام‌علی(ع) با حضرت فاطمه‌زهرا(س) در مسجد برگزار شد. سردار هم که این مسجد را ساخت، هدفش همین بود. هدفش این بود که صله رحم هم در این مسجد برقرار شود که همانطور هم شد همیشه میعادگاه ما با سردار و دیگر اعضای فامیل این مسجد بود.»

هنوز زخم سلیمانی‌ها تازه است
هنوز زخم سوگ و ماتم سلیمانی‌های این آبادی التیام نیافته. آنها فراموش نمی‌کنند که آن مرد بزرگ چطور بدون دوربین و ثبت تصویر در اوج پاک‌دلی و بی‌ریایی به سراغ‌شان می‌آمد. آنها فراموش نمی‌کنند که سردار متواضع‌شان همیشه جویای احوال آنها بود و هنگام سختی‌ها در کنارشان. محمد، یکی از سلیمانی‌های قنات‌ملک می‌گوید هر کسی کسالت و بیماری یا هر مشکلی برایش پیش می‌آمد سردار به عیادتش می‌رفت: «حاجی همیشه طوری رفتار می‌کرد که مردم راحت با او ارتباط برقرار کنند. رخت و لباس ساده می‌پوشید. با یک ماشین می‌آمد و اسکورت نداشت. خاکی بود. مثل ما در کنار ما پای آتش می‌نشست. روی آتش غذا می‌پخت. به کوه می‌رفت. در روستا قدم می‌زد. ساده بود و با خدا.»

زمستان است، 2سال!
تازه اول زمستان است و بهار با قنات‌ملک خیلی فاصله دارد. 2سال است که در این روستا سفره هفت سین پهن نشده. 2سال است که انگار همیشه زمستان است: «بدون سردار روستا صفا ندارد. حتی عید هم دیگر عید نیست.» اما سردار عاشق بهار قنات‌ملک بود. شیفته این صحرا، این سکوت و این طبیعت ساده و بدون تجمل. حاج قاسم در بخشی از خاطرات دست‌نوشته‌اش که حالا در قالب کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» به چاپ رسیده، زمستان و بهار روستا را اینطور توصیف می‌کند: «عاشق فرارسیدن بهار بودم،‌ زمستان ما بسیار سخت بود، پیراهن پلاستیکی که به آن «بشور بپوش» می‌گفتیم و ایران، زنِ کرامت آن را می‌دوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقت‌ها از شدت سرما چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان می‌گرفتیم. مادرم با چارقد خودش دور سرم را محکم می‌بست تا به تعبیر خودش باد توی گوش‌هایم نرود، از شدت سرما دائم در حال دندان گریچ (دندان قروچه) بودیم، مادرم زمستان‌ها مقداری مائده (خوراکی) خشک شده که مثل سنگ بود(شلغم پخته خشک شده) به ما می‌داد، جویدن شلغم نصف روز طول می‌کشید. عمدتاً زمستان‌ها من و خواهر و برادرانم سیبو(سیب زمینی) زیر آتش چال می‌کردیم، می‌پختیم و می‌خوردیم...»
گله از ارتفاعات «کوه باز» سرازیر شده. آفتاب افتاده در پشت کوه باز. کار روز تمام است دیگر. قنات‌ملکی‌ها حرف از سردار به میان آمده و نگاه‌شان غمگین و تر است. چارقدهای دور سرشان را محکم می‌کنند تا باد توی گوش‌شان نرود. چانه‌ها را در اورکت‌های بشور و بپوش فرو می‌کنند و همینطور که در خودشان غرق شده‌اند، می‌روند پی گله.
محمد می‌ماند تا «سیبو» ها را از زیر خاکستر بیرون بیاورد. چند کودک سلیمانی دور آتش منتظر سیبوهای داغ هستند.

خاطره‌ای که بغض می‌آورد
محمد در کنار حاج رحمان و چند مرد سلیمانی دیگر دور آتش نشسته‌اند. پیر و جوان. خیره به شعله‌ها. مات و مبهوت. سرما و سکوت زمین روستا را خشکانده و آسمان کبود و ابری است، اما نمی‌بارد. قنات‌ملکی‌ها در سالگرد حاج قاسم سفر کرده‌اند به دوردست‌ها. غرق خاطرات سردارشان هستند. یکی از سلیمانی‌ها می‌گوید: «پسرم معلول است.
 ۳ سال پیش حاجی آمده بود. مثل همیشه همه رفتند سمت مسجد برای دید و بازدید. زمستان بود مثل الان. پسرم بی قراری کرد که می‌خواهد سردار را ببیند. به همراه همسرم او را بردیم تا در مسجد. همان جا ایستادم مقابل در ورودی. پسرم روی صندلی چرخدار نشسته بود و از پشت شیشه سردار را می‌دیدیم که ایستاده و برای مردم حرف می‌زد. صدایش از بلندگوی بیرون مسجد می‌آمد. ما در نقطه‌ای بودیم که به سختی کسی می‌توانست از داخل مسجد ما را ببیند. نمی‌دانم چطور سردار ما را دیده بود. تا چشمش به ما افتاد میکروفون را زمین گذاشت و به سمت‌مان دوید. سلام کرد و پسرم را بوسید و دست‌های سرد او را در مشت گرفت. در حالی که صندلی چرخدار پسرم را به سمت مسجد می‌برد گفت چرا در این سرما ایستاده‌اید؟ همسرم گفت: سردار چرخ‌های این صندلی پاک نیست، نباید روی قالی مسجد برود. سردار تیله چشمانش لرزید و قربان صدقه پسرم می‌رفت. بقیه آمدند کمک کردند، سردار هم گوشه‌ای از صندلی را گرفته بود. طبق خواسته سردار درست در میان مسجد همان نقطه‌ای که گرم‌تر از همه جا بود صندلی چرخدار را روی قالی مسجد، زمین گذاشتند. بعد گفت: این صندلی پاک است. اینجا هم نماز دارد. اگر شما در آن سرما می‌ماندید آن وقت هیچ کدام از ما در این مسجد نماز نداشتیم (نمازمان قبول نبود).»


 

این خبر را به اشتراک بگذارید