ابراهیم حاتمیکیا / اصغر فرهادی
تو از قاسم چی میدونی؟! فِک کردی قاتله؟ قاچاقچیه؟! دزده؟! آدمکشه؟! اونم برا این مملکت زحمت کشیده. تو که خوزستانی نیستی! جنگ که تموم شده برگشتی سر خونه زندگیت. ولی اون موقع تازه اول بدبختی ما بود. نه کار بود؛ نه آب بود؛ نه برق بود.
ننه چرا از دامادت حرف نمیزنی؟! چرا خو نمیگی که یه تنه خرجی هممون رو میداد! فهمیدی با پسرات کاری ندارن خیالت راحت شد؟!
مالک خوشحالی؟! مهدی راضی شدی؟ خو این آقا شهادت میده تو هم آزاد میشی.
شما که قاسم رو میشناسین! بگین قاسم چنتا شغل عوض کرد! ننه یادته وقتی شاهین رو زائیدم قاسم چه حال و روزی داشت؟! یه آمپول نبود که به این بچه بزنه! اگه بود الان سالم بود!
تو خیال کردی قاسم برای خوشگذرونی و عیاشی میخواد بره اونور آب؟! اون وقت که وقت خوشگذرونیش بود تو آبادان کنار جاده آب میفروخت؛ حمالی میکرد! به خدا ما چیز زیادی نخواستیم. گفتیم بریم تو یه جزیره که سرمون تو لاک خودمون باشه. کار باشه؛ امنیت باشه... آب باشه...
چرا همتون خفه شدین خو؟! نترسین کسی با شما کاری نداره! فقط قاسمِ اعدام میکنن.
شما همتون آزادین... خوش به حال غیرتتو...
هرگز ترکم نکن
کازئو ایشی گورو
خاطرات، حتی گرانبهاترین آنها، به شکل شگفتانگیزی سریع از یادمان محو میشوند. اما من این را قبول ندارم. خاطراتی که بیشترین ارزش را برایم دارند، هیچوقت برای من محو نمیشوند.
گاهی اوقات آنقدر در مصاحبت با خودم غوطهور میشوم که اگر ناگهان به آشنایی بربخورم، کمی شوکهکننده است و زمانی طول میکشد تا خود را وفق دهم.
دیالوگ/ارتفاع پست
در همینه زمینه :