• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
پنج شنبه 25 آذر 1400
کد مطلب : 148304
+
-

لبخندهای اناری

قصه‌ی اناری کلاس هفتم من، در دهه‌ی دور 06 اتفاق افتاد. آن روزهایی که هنوز خودکارها لای انگشتان دست، گیر می‌کرد و بچه‌ها مجبور بودند به‌خاطر متلک‌های گفته و نگفته و مشق‌های نوشته و ننوشته، یک‌لنگه‌پا پشت در کلاس بایستند و به درس معلم گوش دهند.
حیاط مدرسه‌ی ما، درندشت بود و بی‌آب و علف! فقط در باغچه‌ی کوچک کنار آب‌خوری، درخت اناری روییده بود؛ درختی نرم و نازک که یک خط در میان فقط در بهار، برگ سبز می‌داد و تا بوی پاییز به مشامش می‌رسید، بی‌بال و برگ می‌شد؛ نه گلی، نه شکوفه‌ای و نه اناری!
ناظم بی‌رحم آن‌سال‌های مدرسه‌ی ما هم، از این فرصت استفاده می‌کرد و در روزهای سرد پاییزی، هرهفته، شاخه‌ای را از درخت به امانت می‌گرفت و به‌زور ترکه‌های انار، بچه‌ها را مؤدب و مرتب می‌کرد. ما هم هرروز ترکه‌ی اناری می‌خوردیم و روز‌به‌روز مؤدب‌تر می‌شدیم!
این حلقه،‌ زنجیروار تکرار می‌شد؛ بچه‌ها از لجشان، به درخت آب نمی‌دادند و چپ و راست، با خودکار و مداد، روی تنه‌ی درخت، یادگاری‌های مربوط و نامربوط می‌نوشتند تا شاید درخت خشک شود و از دست ترکه‌هایش خلاص شوند. 
درخت هم لج می‌کرد و گل نمی‌داد و شکوفه نمی‌کرد و خلاصه انار بی‌انار؛ تا ترکه‌هایش بهتر به دست و پای بچه‌ها بنشینند و در دستان ناظم بی‌رحم، راحت‌تر بالا و پایین بروند.
بچه‌ها وقتی دیدند از پس آقای ناظم بر نمی‌آیند، دست به دامن درخت انار شدند و حلقه‌ی بی‌محبتی‌ها  را شکستند. همه‌ی مدرسه از همان روزهای آخر زمستان، هوای درخت انار را داشتند، هفتمی‌ها، به موقع، آب و دان درخت را ‌دادند، هشتمی‌ها،‌ اجازه ندادند حتی کلاغ‌ها هم به درخت انار چپ نگاه کنند و نهمی‌ها یادگاری نوشتن را قدغن کردند.
تعطیلات عید که تمام شد، شاخه‌های انار پس از سال‌ها به گُل نشست. در اردیبهشت‌،‌ بچه‌انارها را ته گُل‌هایش می‌دیدیم و تا مهر و آبان و آذر هم، انارها رسیده شدند و قرمز و آب‌دار! 
با حضور انارها، همه‌چیز سر جای خودش قرار گرفت؛ بچه‌ها دیگر یادگاری ننوشتند، آقای ناظم دلش نیامد شاخه‌های پر از یاقوت درخت انار را بشکند و بچه‌ها هم به‌جای ترکه‌‌ی انار، شب یلدای آن سال، کلی انار خوردند و خندیدند!

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :