جواد رسولی
هفته گذشته مراسمی برای بزرگداشت دکتر خواکین رودریگز بارگاس، ایرانشناس اسپانیایی اهل سویل در سفارت ایران در اسپانیا برگزار شد. خواکین که چند سالی است افتخار دوستی با او را دارم شخصیت بسیار جذابی است. او از 20سالگی مطمئن شده که آنچه میخواهد این است که زبان فارسی را یاد بگیرد. از آنجا که در اسپانیا دورههای دانشگاهی یا حتی غیردانشگاهی آموزش زبان فارسی وجود نداشته (امروز همچنین دورههایی بسیار اندکاند) او بهصورت خودآموز یادگرفتن را شروع میکند. با تماشای فیلمهای ایرانی که کاستهای ویاچاس آن با سختی و مشقت از اینطرف و آنطرف جور میشده، با گوشدادن صدهاباره آلبومهای ترانههای فارسی، با پیدا کردن کتابهای درسی چاپ وزارت آموزش و پرورش ایران آن هم نه فقط کتابهای ادبیات فارسی که هرچیزی که میتوانسته پیدا کند؛ حتی فیزیک، شیمی، اجتماعی و غیره. داریم درباره سالهای دهه80 حرف میزنیم؛ زمانی که اینترنت هنوز معنایی نداشت و دسترسی به منابع و اطلاعات به سختی ممکن بود. از آن گذشته تعداد ایرانیان یا فارسیزبانان ساکن اسپانیا هم بسیار کمتر از امروز بود. با این حال به هر شکل ممکن او تلاش کرد خودش را در معرض زبان فارسی قرار دهد و مدام یاد بگیرد.
امروز دانش او از زبان فارسی حیرتانگیز است. تاریخ ادبیات ایران چه شعر و چه نثر را به خوبی و با عمق زیادی میشناسد و از این مسیر برای اسپانیاییزبانها دری را بهسوی شناخت تمدن و فرهنگ ایرانی باز کرده است. میتواند ساعتها درباره امتزاج شگفتانگیز 2تمدن ساسانی/ایرانی و تمدن اسلامی/عربی و نتیجه آنکه دوران طلایی اسلامی را رقم زده است حرف بزند و تحلیلهایش از این همنشینی فرهنگی که همراه با جزئیات، مثالها و مصادیق فراوان است آدم را غافلگیر میکنند. به لطف تلاش او کتابهای مهمی مثل «ارداویرافنامه»، «مینوی خرد»، «گلستان» سعدی، «اسرارالتوحید» ابوسعید ابوالخیر و اخیرا «قابوسنامه» عنصرالمعالی برای نخستینبار ترجمه و وارد جهان اسپانیولی زبان شده است. او یکبار در سال1395 برنده کتاب سال ایران شده است و امسال هم از سوی وزارت علوم شایسته عنوان ایرانشناس برتر شناخته شد.
خواکین چندین بار برایم از آن سالهای اول خاطراتی را تعریف کرده؛ زمانی که او در اوج جوانی ساعتهای زیادی را توی اتاقش در شهری در جنوب اسپانیا به یادگرفتن فارسی میگذرانده و بارها با این سؤال از طرف دوستان و فک و فامیل مواجه میشده که «فارسی دیگه چه زبون عجیب و غریبیه که داری یاد میگیری؟ به چه دردی میخوره یاد گرفتن زبونی که معلوم نیست کی امروز دیگه باهاش حرف میزنه؟». فکر میکنم نتیجه اخلاقی این یادداشت مربوط به پاسخ به همین سؤال است. اگر شور و شوقی برای چیزی داریم، هر چیزی، هرچقدر عجیب و دور از ذهن محافظهکار اطرافیان، باید راهش را پیدا کنیم و برویم سراغش. این وسط حتما یک چیزهایی از دست میروند. اما خب مگر همیشه همین نبوده؟ در عوض جوری که خودمان دوست داریم و برای ادامه بهمان معنا و مفهوم میدهد زندگی میکنیم. لذت زندگی برای کسی که جسارت و جرأت دنبالکردن شور و شوقش را میدهد بسیار عمیقتر از آن چیزی است که آدمهای اطراف ما با سؤال معروف «این به چه درد میخوره؟» تحویلمان میدهند و این حقیقت را من هربار موقع حرف زدن با خواکین در برق چشمهایش میبینم.
یک همشهری در اسپانیا4
در همینه زمینه :