رخسار همه رهگذران ملیح شد
فریدون صدیقی
من گم شدهام در حوالیای که شما از آنجا گذشتهاید، پیش پای غروب در پیادهراهی که پاییز افسردهتر از همیشه برگریز شده است و قوز کرده زیر پای پیشخوان روزنامهفروشی خمیازه میکشد. من در جمع رهگذران پریشان احوالی گمشدهام که آنان چون من چگونه زندگی کردن را در جهان بیترحم گم کردهاند! گمشده در همین خیالاتم که آن دو را بهار در پاییز میبینم؛روی گشادهتر از بهار و مهربانتر از کبوتر دارند و آهستهتر از نسیم گام برمیدارند. زن در امتداد مرد میرود شاید نرمه زانو دردی او را همراهی میکند. هر چه هست این دو چهره دلنشینتر از صبح صادق. این آقا و خانم کمی جوان چنان خرام میروند که رخسار رهگذران را ملیح کنند. کاش میشد بپرسم رازشان در مهربانی با زندگی چیست برخلاف دیگرانی که از هر سو میآیند و میروند و اغلب افسرده یا در گریز و تعجیل، گردباد میشوند! چرا؟ چون تحریم و گرانی، بیکاری و کرونا همچنان برقدوبالای زندگی تیغ دودم میکشد! آقای روزنامهفروش میگوید:خوش به حالشان که پسته خندانند! مرد جوانی که در بزنگاه کوک کردن سیگارش با فندک روزنامهفروش است، جواب میدهد:
ـ روی خوش، دل خوش میخواهد!
من میگویم همینطور است که میفرمایید. بهار وقتی بهار است که مه و باران باشد، اطلسی در گلدان باشد. پرنده در پرواز، نون و پنیر و سبزی روی نیمکت حوض و کوچه بیغم باشد.
آقای روزنامهفروش و آقای سیگار به لب، همصدا میگویند: دقیقا، دقیقا!
حالا هوا بغض کرده از طعم تلخ آلودگی سر روی شانه غروب گذاشته است تا من سرفه سردهم زیر دوماسک و سراسیمه خودم را بهخانه برسانم با دو روزنامه زیر بغل که جدولهایش خمار خودکارند! دو ده قدم پایینتر کودکی پیش پای مادرش سر به سر بسته پفک میگذارد و هوای این گوشه پیادهرو را نمکی میکند و من در تاریکی گم میشوم!
تو میگذری
باد
ادامه دامنت را به دندان میگیرد
و گنجشکی دلم را نوک میزند
تو میگذری
با بوسههای بسیار بر لبانت
و تحمل این همه گل
شاخههای شمعدانی را
دشوار میکند
من گمشدهام درحوالی زندگی در میان قریب 30میلیون نفر از هممیهنان که اختلالات روانی دارند؛ چون خودم یکی از آنان هستم؛ چون شادیهایم کوتاهتر از یک آه است لابد بهخاطر آن است که شاد بودن دلیل میخواهد مثل آرامش، مثل داشتن یک خاطرجمعی سزاوار و بایسته آنسان که هرجایی که میبینید و مییابید حال مردمان دردمند نباشد. سوئدیها و فنلاندیها هم دلیل دارند که با وجود چهار فصل برف و یخ و آفتاب غایب، همیشه روی پله اول شادی ایستاده و به روی جهان لبخند میزنند؛ حتی میانسالان و کهنسالان که شادابتر از بهارند!
آقای میانسالی پادرمیانی میکند و میگوید البته نباید فراموش کرد میانسالها در همه جای جهان بیشتر از جوانها به روی زندگی لبخند میزنند. چرا؟ چون تجربه و دانایی بیشتری برای رویارویی با مشکلات دارند، یعنی اساساً میدانند بخشی از زندگی، روزمرگی و اتلاف وقت است. پس باید کمتر حرص خورد و کمتر در خشم، حقد و کینه و نفرت بود.
یعنی؟
یعنی میانسالان میدانند فرجام همه پیروزیها و شکستها جا گذاشتن زندگی است و من نتیجه میگیرم پس جوانان ما ناچارند بپذیرند نبرد با مشکلات همان زندگیست، حتی خود مشکلات هم زندگیست. مثل سلفی گرفتن کنار امواج سهمگین با کسانی که نمیدانیم چهکسی هستند.
راست این است در روزگار اکنون که زندگی در پیکار با بدترین تهدیدهاست همچنان باید پذیرفت که رؤیاها هم بخشی از واقعیت هستند. پس آقایان و خانمهای سیب با رؤیاهایتان روی آخرین برگهای پاییزی عکس بگیرید!چون فردا روز دیگری است!
وقتی با تو قرار دارم
کدام روسریام را بپوشم
تاشبیه یک شعر خوب باشم؟
مرا به اندازه ببین
نه کوتاه و نه بلند
زنی با موهای بور و چشمان قهوهای
وگاهی انقدر گریه میکند
تا رودخانهای بیاید و حالش را بپرسد
شعرها بهترتیب از جواد گنجعلی و نرگس برهمند