• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
چهار شنبه 17 آذر 1400
کد مطلب : 147638
+
-

روزی که باران از زمین به آسمان بارید

ابراهیم افشار

1 خانمی به قاعده 80ساله نمی‌دانم، شماره‌ام را از کجا پیدا کرده که سر صبحی با صدایی لرزان می‌گوید ببینم مسیو آرسن را می‌شناسی؟ می‌گویم نع. می‌گوید نع و نکمه. سکوت. خوب حالا چکارم دارید؟ می‌گوید دیده‌ای تا حالا باران از زمین به آسمان ببارد؟ می‌گویم نه. می‌گوید نه و نکمه. سکوت. خوب حالا چه کارم دارید؟ می‌گوید از عشق آرسن به «مارو» خبر داری؟ می‌گویم نه. می‌گوید نه و نکمه. سکوت. خوب حالا چکارم دارید؟ می‌گوید باد گرم «ازگیل‌پز» گیلان را دیده‌ای؟ می‌گویم نه. می‌گوید نه و نکمه. سکوت. استغفرالله. خوب حالا چکارم دارید؟ می‌گوید تا حالا داروخانه کارون رشت را دیده‌ای؟ می‌گویم نه. می‌گوید نه و نکمه. خدایا سر صبحی این خاتون پُردِژم از کجا رسیده است که یک‌ریز نکمه‌بارانم می‌کند. سکوت. خوب حالا چکارم دارید؟ می‌گوید «سلیمان‌داراب بالا» را می‌شناسی؟ می‌گویم نه. می‌گوید نه و نکمه. امروز کلا غذا «نه و نکمه‌پلو» داریم مامان!

2 باید بروم رشت. باید بروم داروخانه کارون در میدان شهرداری کنار سینما سیروس را پیدا کنم و دنبال آرسن بگردم. باید بروم سلیمان‌داراب و نخستین آسایشگاه سالمندان و معلولان رشت را ببینم و از کودکان عقب‌افتاده ذهنی بپرسم مسیو آرسن را ندیدی؟ باید آیت‌الله ضیابری را زیر خروارها خاک پیدا کنم و بگویم این آرسن کیست که مرا به‌خاطر ننوشتن از او نکمه‌باران کرده‌اند؟ باید تا استادسرا بروم و ببینم زادگاه این مرد معروف به مسیح گیلان، هنوز بوی اقاقیا و قرنفل می‌دهد یا نه؟ باید مدرسه ارامنه را پیدا کنم و کنار قبر آرسن، سلفی بگیرم. باید از آسمان رشت بپرسم مگر می‌شود باران، معکوس ببارد و آسمان را خیس کند؟

3 باید حواسم باشد این بار اگر خانمی به قاعده 80ساله که صدایش از فرط خشم می‌لرزد از من بپرسدآرسن را می‌شناسی؟ نباید بگویم نه. این بار دیگر می‌گویم بله خاچاطور آرسن میناسیان را می‌شناسم. مردی که نخستین داروخانه شبانه‌روزی ایران را در رشت افتتاح کرد. باید بگویم بله می‌دانم آرسن درروزگار تیفوس و تیفوئیدزده جنگ‌جهانی دوم که کارخانه بایر آلمان نمی‌توانست دارو به ایران بفرستد ودارو به‌شدت نایاب بود او با دواهای دست‌ساز خود یک خیل‌ را از مرگ نجات داد. باید بگویم بله که من آرسن را می‌شناسم. نشان به آن نشان که پالتوی بلندی پوشیده بود و برای دخترکان فقیر جهیزیه جور می‌کرد. بله که من او را دیده بودم. نشان به آن نشان که سگ‌های ولگرد را تیمار می‌کرد. باید حاضرجوابی کنم و بگویم بله. البته می‌دانم او در داروخانه‌اش از تنگدستان پول نمی‌گرفت. باید بگویم بله. خودم با همین چشمان باباقوری‌ام دیده‌ام که نوعروسان غمگینی در یک چشم به هم زدن، گردنبندهای طلایشان را روی میز داروخانه او می‌گذاشتند و فرار می‌کردند تا آرسن برای دخترکان معلول آسایشگاه شبانه‌روزی‌اش شیر و نان بخرد. باید بگویم من او را دوش به دوش امام‌جماعت رشت دیده بودم انگاری که برادر شیری هم‌اند در خیابان‌ راه می‌رفتند و در گوش هم محبت زمزمه می‌کردند. باید به قسم و آیه مردم رشت در آن دوران رجوعش بدهم که صادقانه‌ترین سوگندشان «به جان آرسن قسم» بود که یعنی دیگر مو لای درزش نمی‌رود. باید از اعتصاب کارگران کارخانه گونی‌بافی رشت تعریف کنم که  آرسن با سبدهای پر از شیر و خرما و دارو به کمک‌شان شتافته بود و در مقابل تهدید آژان‌ها که می‌خواستند او را از غائله دور کنند به استاندار پیام ‌داده بود که ما همگی در این مملکت خویشاوند هم هستیم. باید حضورش را هنگام نجات مقنیان محبوس در چاه و آسیب‌دیدگان آتش‌سوزی‌های ناشی از باد گرم «ازگیل‌پز» گیلان تبدیل به قصه کنم و بگویم بله من با افتخار، آرسن را می‌شناسم و به چشم خود دیده‌ام که پشت وانتش پیرزن یخ زده‌ای را که پسر و عروس او را  از خانه بیرون انداخته بودند به آسایشگاهش برد تا با شیر گرم و بوسه بر گیسوان نقره‌ای آرامش کند. باید بگویم من سایه بلند مرد پالتوپوش را بارها پشت ویترین داروخانه کارون دیده‌ام که چوب کبریتی لای لب‌هایش می‌جوید و هنگام دارو فروختن به زنان تنگدست، نخست به اسکناس مچاله‌شده توی دست آنها نظر می‌کرد تا قیمت داروهای گرانتر را به اندازه وسع او بگوید که دست خالی برنگردند. باید بگویم من با همین چشم‌های باباقوری‌ام دیده‌ام که آرسن یک شب، نگهبان سینما سیروس را درحالی‌که از مغازه‌اش یک پنجاهی دزدیده بود، خفتگیر کرد و فردایش برای او مغازه‌ای خرید و نشان به آن نشان که پیش‌قسطش را از جیب خود مرحمت کرد و به جوان کج‌دست گفت حالا با حرفه نجاری‌ات، بقیه اقساطش را می‌دهی. همان جوانی که بعدها به یکی از برندهای کار چوب در گیلان تبدیل شد. باید بگویم من با چشم خود دیده‌ام که او با دست خود برای دخترکان معلول و ناتوان آسایشگاهش لقمه می‌گرفت. من باید همه این چیزها را بگویم و بمیرم.

4 حالا اگر این بار خانمی به قاعده 80ساله زنگ زد و در مقابل هر نه من گفت «نه و نکمه»، باید بگویم من دیگر آرسن را قشنگ می‌شناسم. باید بگویم بله من هم باور دارم که باران هم استثنائا پیش می‌آید که از زمین به آسمان ببارد و آن هم روزی بود که خبر مرگ آرسن در رشت پیچید و دسته‌های عزاداری مسلمانان در کنار گروه‌های سوگوار مسیحی، رشت را به تعطیلی کشاندند. مسلمین درحالی‌که‌الله‌اکبر و یاحسین می‌گفتند، جنازه او را روی دوش خود تا مدرسه ارامنه
«آ.هوردانیان» جنب کلیسا بدرقه کردند. باید بگویم بله سال 1356نشان به آن نشان که فردای سیزده به در بود و مسلمان‌ها با پرچم و کتل و مسیحیان با صلیب، درحالی‌که کسبه رشت کرکره مغازه‌هایشان را به احترام او پایین آورده بودند با چشم‌هایی گریان به وداع با مرد پالتوبلند 75ساله پرداختند که نامش مسیح گیلان بود و به هر مسجدی که پا می‌گذاشت مردم از جایشان بلند شده و برایش صلوات می‌فرستادند.

5 با مرگ آرسن، حالا دیگر «مارو» تنها مانده بود. حالا دیگر پیرزن بی‌کس «امام‌محله» تنها مانده بود. حالا دیگر مردمان گرفتاری که آرسن در دادگستری ضمانت‌شان می‌کرد تنها مانده بودند. حالا دیگر صدای زن خسته‌ای که در داروخانه به او التماس می‌کرد «آرسن‌جان! تی جان قوربان، می‌دختر کرا از دست شه. او کرا می‌ره. به دادا ما برس» تنها مانده بود. حالا دیگر من تنها مانده بودم و تلفنم دیگر زنگ نمی‌زد که بانویی کهنسال از پشت آن بگوید «نه و نکمه». حالا دیگر نکمه هم تنها مانده بود.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید