بهسادگی یک مشت دانه
عیسی محمدی
در میدان راهآهن کلی ساختمان هست، کلی مجسمه و چیزهای دیگر هم ساختهاند که مثلا جاذبهای باشد برای شهروندان، کلی تاکسی، بیآرتی و... هم مستقر شدهاند که همه را به محل کار و زندگیشان برسانند. فعالیت ایستگاه راهآهن و ایستگاه مترو و بوستان و فروشگاهها و... را هم باید به این ماجرا اضافه کرد. البته که صورت زشت شهر را هم میشود اینجا دید؛ کارتنخوابها و معتادان متجاهر و دستفروشهای ریز و درشت و... . خلاصه اینکه همه مدل سرگرمی وجود دارد تا هر شهروندی را بهخودش سرگرم نگهدارد. اما آن روز که داشتم از گوشه میدان رد میشدم، دیدم که همه ایستادهاند و دارند به یک صحنه ساده نگاه میکنند؛ تصویری که انگار سرزندهترین و طبیعیترین و انسانیترین و در عین حال سادهترین تصویر موجود بود. هر مسافری بهخودش لحظهای استراحت و فراغت و ایست میداد تا بایستد و این صحنه را تماشا کند؛ بعضیها هم که موبایلشان مانند شمشیرهای ساموراییها همیشه آماده به خدمت است، سریع آن را از غلاف درآورده و سرگرم فیلمبرداری بودند.
اما این تصویر چه بود؟ ظاهرا یکی از رانندههایی که روی تاکسیهای این میدان کار میکردند، یک یا چند مشت دانه و ارزن و... در حاشیه خیابان، جایی که به پیادهرو میرسد ولی پیادهرو نیست، ریخته بود. دهها پرنده هم بدون اعتنا به همه آن جاذبههای طبیعی و غیرطبیعی که برشمردیم، دور هم جمع شده و داشتند دانه میخوردند. بچهها داشتند از تماشای این صحنه حسابی کیف میبردند؛ بزرگترها هم که لحظهای بهخودشان ایست میدادند تا یادشان بیاید که زندگی کردن و سرزنده بودن، گاهی سادهتر از آن چیزی است که تصورش را میکنند؛ گاهی به اندازه ریختن یک مشت ارزن و دانه است، برای پرندگان پاییزهای سرد و بیدانه یا کمدانه.
یکی از این دست صحنهها هم که فراوان دارم میبینم، همین پرندههایی هستند که گاهی در مغازههای فروش حبوبات و...، پایین میآیند و روی کیسههای دانه و ارزن و... که برای ترغیب مشتریان بیرون مغازه گذاشتهاند، مینشینند و چند تا دانهای برمیدارند و بعدش بدون هیچ زیادهخواهی، راهشان را میگیرند و میروند. این صحنه، برای بچهها از بهترین صحنههاست؛ طوری که با دیدنش حسابی سر شوق میآیند و توقفی میکنند تا این پرندهها را به تماشا بنشینند.
بله، ذات زندگی در سادگی است؛ هرچند که امروزه جهان و تمدن ما در حال طی مسیر به پیچیدگیهای ریز و درشت بسیار است. اما همه اینها، سادگی گریزناپذیر و کتمانناپذیر زندگی را انکار نمیکند. زندگی، گاهی زیباترین تصویر خودش را با ریختن یک مشت ارزن و دانه در حاشیه یک خیابان و مهمان کردن پرندگان نشان میدهد؛ تصویری که با هزاران طرح و پروژه و ساخت وسازی از این دست، به این ظرافت و سادگی و سرزندگی نمیتواند خودش را نشان بدهد. افسوس که این سادگیهای بیمرز را، با ذهن و عمل و رفتار و برنامههای پیچیدهمان نقش بر آب کردهایم و بعد مدام از خودمان میپرسیم که، پس زندگی کجاست و چرا هرچه میدویم نمیرسیم؟ زندگی همینجاست؛ در ریختن یک مشت ارزن، در خوردن یک چایی و در لبخند زدن به یک دوست یا حتی یک غریبه و این، چیزی است که به عدالت برای همگان تقسیم شده است و در دسترس همگان قرار گرفته است...