زندگی شورانگیز آن دوچشم بسته!
فریدون صدیقی -استاد روزنامهنگاری
همیشه پیش روی او به زانو درمیآیم، یعنی بهسان یک توانیاب تسلیم کامل و اسیر از پیش اعلام شدهام تا تواناتر از پیش شوم، چون والاتر از او نمیشناسم! آیا نخواندن و ندانستن نوعی معلولیت است؟ ابتدا بگویم وقتی دوست داشتن کسی برایم هستی پیدا میکند که پای کتاب هم در میان باشد؛ مثل دیدن فیلمهای همه عمر که درباره آنان خواندن، گفتن و شنیدن لذتبخش است. همین دیروزها سه جلد کتاب و یک فلش فیلم و سریال به رسم تبریک به مجلس عقد ساده و متبسمی که در محضر برپا شده بود فرستادم. داماد، مربی سنتور با چشمان کمسو و عروس معلم دف و کمبینا بود. در مراسم جز پدران و مادران آن دو حتی خواهران و برادران هم غایب بودند، از بس که روزگار سرد و تهی از شوق و ذوق، گلفروشیها خلوت، گلها دلگیر، کار زمینگیر، بیکاری پرکار، گرانی در صدر و موج ششم و نوین کرونا در کمین است! و بماند. اما آنچه همیشه گفتنی است زندگی شورانگیر توانیابان است، پس خاطرهای را از سالهای پیش از کرونا مرور میکنم...
...صدای پای باران پشت پنجره، جیکجیک خانم و آقای گنجشک روی شاخه بید، صدای کرشمه تار و تنبور به وقت اندکاندکخوانی شهرام ناظری، حتی صدای مادر وقتی که میگوید «دردت به جونم باز که سرما خوردی!»؛ همه این صداها و آواها را نمیشنود. او حتی صدای خشخش برگهای زیرپاش را در پیادهراهی که به دکه روزنامهفروشی میرسد نمیشنود. او ناشنواست. بلندبالا، گیسوافشان و پیشانی بلند است. بار آخری که دیدمش چند سال دور بود. از حس و حالش بو بردم که این امروز و فردا کار دست خودش میدهد. مدتی بعد همین کار را هم کرد. خودم دیدم شانه به شانه هم میآمدند. رئوف و دلبرانه آقای بیصدا دست در دست کسی پیش میرفت که به گمانم از راه رفتن واهمه داشت. از دور فکر کردم لابد دارد سربهسر زمین میگذارد، در روزگاری که سفتترین زمینها ناگهان فروچاله میشود. پیش که آمدند، دیدم دلبر آقای بیصدا، چشمبسته میآید. از 25سال پیش چشمبسته دست به سر و روی دنیا میکشد و چشمبسته عاشق آقای بیصدا شده است.
... یادم نمیآید در کدام فصل هر دو ناپدید شدند تا همین نزدیکیها که بسیاری از یادهایم را باد با خود برده است، دیدمشان خوشتیپتر از بهار شده بودند. همراهشان دخترکی گویا و بینا بود شبیه 6سالگی که بین هر دو گام برمیگرفت. وقتی پرسیدم کجا رفته بودید، گفتند جایی در دوردستهای سرد؛ سوئد. چقدر حالم باغ و بوستان شد، چقدر حظ کردم از دلبندی و آرامش احوالشان. نام دخترک دنیا بود. او آرام جان آن دو معلول از یکونیم میلیون معلول کشور بود که نابینایان و ناشنوایان در صدر آنها هستند. دنیا گرچه هنوز غنچه است اما چگونه شنیدن و چگونه دیدن را نهتنها بهخودش به پدر و مادرش هم یاد میدهد. وقتی به من گفت من عکس شما را دیدم، من از خرسندی یک دهان تمنا شدم که اجازه بدهد بغلش کنم و اجازه بدهد دستش را ببوسم. مادرش گفت: خواهش میکنم. آنان 2هفته بعد به سوئد برگشتند.
کاش همه ما سهمی در آرامشبخشی به معلولان داشته باشیم؛ آنکه سرکوچه یا ته کوچه یا وسط خیابان همسایه ماست. کاش میشد لااقل گاهی نرمه صدایی برای یک بیصدا، روزنهای برای آن نابینا و چتری باشیم برای آنکه بیدست زیر باران روزگار کویری است؛
جهان دریست که به رفتار باد
دست تکان میدهد
بر لولایی که به حلق تنگ جفتش
فرو رفته است
در قفل این درهیچ معمایی نیست
آن که چشم بسته میخواند، اینکه نشنیده پاسخ میدهد، او که پا ندارد اما میدود و زندگی را فراتر از زندگی تعالی میبخشند بسی ارجمندتر از من و مایی است که با وجود داشتن تن سالم احتمالاً بهخاطر نادانی و یا کمدانی زندگی کردن نمیدانیم! برآوردهای آماری میگوید هماکنون 10تا 15درصد از جمعیت بالغ بر ۸ میلیارد نفر جهان معلول هستند؛ معلول در دیدن و شنیدن و گفتن، دست و پای رفته یا از ابتدا نبوده. البته براساس این روایت هرگونه ناتوانی هم، نوعی معلولیت است؛ یعنی وقتی من استقلال فردی در زمینههای فردی و اجتماعی ندارم پس دچار اختلال در سلامت و کارایی عمومی هستم؛ یعنی من معلول هستم! اما نکته این است که با این کم و کاستیها چگونه به زندگی نگاه میکنم و چگونه میخواهم با آن رفتار کنم تا بهخودم و به زندگی معنی و هستی ببخشم. من درختی بیبرگ و بر میشناسم که فقط سایه دارد. من بریدهراهی میشناسم که شاید سالی یکبار کسی یا کسانی از آن بگذرند. من سنگی دیدهام که وقتی آب جوی، بالا میآید زیر پای رهگذران مینشیند تا بپرند. من حتی گنجشکی دیدهام که یک پا دارد، اما همه آسمان را در آغوش میگیرد. من صخرهای میشناسم که از بس امواج هزارساله بر سرش خورده شبیه کاروانی شده است که چشمانتظار ساربان است. من دختری را میشناسم که هیچ وقت دست و پا نداشته اما با 4دندان تصویر کودکی را کشیده بود که در کوچه دنبال توپ میدوید.
کاش کرونا، گرانی و بیکاری خیلی کم بود تا حال همه
کم ناتوان نبود و کمی خوب بود و بیشتر یکدیگر را دوست میداشتیم.
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیدهدم
چون راهی که به خواب منتهی میشود
تو را دوست دارم
چون آخرین بسته سیگاری در تبعید
یـادداشـت هـفتـگی استاد فریدونصدیقی در این ستون را از هـفتـه آینـده در صفحـهآخـر روزنـامه بخوانید.