زرویی نصرآباد، مرشدی و بزرگتری را بلد بود
امیر اسماعیلی؛ نویسنده و روزنامهنگار
دانشگاهمان زیر پل گیشا بود؛ دانشکده علوماجتماعی دانشگاه تهران. سال دوم دانشکده بودم و 2روز در هفته کلاس داشتم؛ یکی از کلاسها 8صبح بود و دیگری 2بعدازظهر؛ یعنی مفید 4ساعت بینکلاسی خالی داشتم. پشت سلف دانشکده، فضای مصفایی بود که عمدهترین گفتوگوها و تصمیمها راجع به زندگی آینده و آینده زندگی، آنجا بین دانشجویان شکل میگرفت. حتی مواردی داشتیم که دانشجویان گرامی برای استفاده از چند ساعت فراغت بینکلاسی، میرفتند پشت دانشکده و وقتی بهخودشان میآمدند که بقیه دانشجویان کلاس دوم آن روز را هم تمام کرده و درحال رفتن به خانه یا خوابگاه بودند.
اما این چند ساعت برایم رنگوبوی دیگری داشت. بلافاصله که کلاس تمام میشد، سریع 2خط اتوبوس سوار میشدم و مستقیم میرفتم ساختمان حوزه هنری در تقاطع حافظ و سمیه. تنها اتاقی که آن زمان درش روی ما دانشجویان یکلاقبا باز بود، دفتر طنز حوزه هنری بود که آقا ابوالفضل زرویی نصرآباد آن را تاسیس کرده بود. آقا زرویی بزرگتری و مرشدی را خیلیخوب بلد بود و چه لذت و حظی میبردیم از دقایق و ساعتهایی که شاگردی میکردیم. عموما اگر جلسهای و مهمانی نداشت، دفترش میشد کلاس آموزشی برای ما. مجلهای و کتابی قدیمی را باز میکرد و متن طنزش را میخواند و چقدر قشنگ ظرافتهای متن را میگفت. بیدلیل و با دلیل یاد میداد و مستقیم و غیرمستقیم حواسش به همهچیز بود. یادم هست یکبار گفت: «من خودم هم سیگار میکشم و هم پیپ، اما وای به حال شما اگر دستتان سیگار ببینم.»
بهخاطر اینکه بهانه داشته باشیم برای دیدارهای گاهبهگاه و مزاحمتهایمان برای آقای زرویی، مجله دانشجویی طنزی منتشر کردیم به نام «ترب.» با اینکه مجله ما خیلی دانشجویی بود، اما چقدر آقا زرویی برای آن ذوق میکرد و به ما روحیه میداد. کلمه را میشناخت و طنزبلد بود.
افسوس از روز دهم آذرماه سال97 که آقا زرویی انگاری یکدفعه بخواهد سالها خستگی را به در کند. ناگهان رفت؛ همانطوریکه همیشه زندگی کرده بود، هنگام خواندن کتاب و نوشتن کلمهها. جای خالی نگاه، اندیشه و توانایی آقا زرویی هر روز که میگذرد، بیشتر حس میشود. وقتی تشییع پیکرش در حیاط حوزه هنری انجام میشد به این فکر میکردم که چقدر یکدفعه شهر کلمه و طنز خالی شد؛ حسی که در بهمن سال1387 با فوت استاد منوچهر احترامی داشتم، اما دائم این تسلی را بهخودم میدادم که اگر استاد احترامی رفت، آقا زرویی هست؛ حتی اگر ماهها و سالها در گوشه خانه پدری در احمدآباد مستوفی مأوا گزیده باشد و این شهر شلوغ و دودگرفته را گذاشته باشد برای آنهایی که ولع و طمعش را داشتند. او تا آخرین لحظه خواند، نوشت و یاد داد و ما چقدر خوشبخت بودیم در عصر و زمانهای زیست کردیم که آقا زرویی در آن زندگی میکرد.
این یادداشت و کلمهها تمام میشود و یک روز دیگر مثل امروز، دهم آذرماه با همه تلخیاش میگذرد، اما قلم و کلمههای استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد برقرار است. او کارهای کارستان زیاد کرده است. اگر تا به حال کتاب «ماه به روایت آه» را نخواندهاید، بهخودتان ظلم کردهاید. این کتاب ارادت آسمانی و خاص استاد زرویی به سقای دشت کربلا، حضرت قمربنیهاشم(ع) است که سراسر ارادت است و عشق. روحش شاد.