• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 2 آذر 1400
کد مطلب : 146199
+
-

جسدهای شیشه‌ای فیلمی «نساخته» است

جسدهای شیشه‌ای فیلمی «نساخته» است

مرحوم جمشید ارجمند- منتقد و ویراستار

آخرهای شب بود که دیدم حرف‌هایمان به ظاهر تمام شده، از آسمان و ریسمان گفته‌ایم و دیگر چیزی نمانده است. حرف‌های من و کیمیایی همیشه محورهای معینی داشت. برخلاف آنچه همه ممکن است تصور کنند، کمتر از سینما حرف می‌زدیم و کمتر از آن درباره فیلم‌های خود او. شاید اگر من سر حرف را باز می‌کردم، او دنبالش را می‌گرفت؛ شاید. ولی بین من و او همیشه پرده‌ای بود که جلوی سینما آویخته می‌شد. گویی من، مرد تنهایی و کاغذ و مداد بودم و او خویشتن‌داری و غروری داشت که نمی‌خواست درباره آثار گذشته‌اش چیزی به زبان آورد. درباره آثار آینده‌اش هم هرگز چیزی به زبان نمی‌آورد. من همیشه بر این باور بودم که در زمینه کارهای گذشته‌اش، از «قیصر» بگیر تا «دندان مار» و «فریاد» و... چیزی نمی‌توانم بگویم. مسعود کیمیایی است و یک دنیا نکته و حرف. شاید اگر فیلمساز بودم وادارش می‌کردم حرف بزند. ولی آدم دست به قلم، اگر حرفی داشته نوشته و اگر ننوشته لابد دلیلی داشته، پس حرف ما مرزش مشخص بود. سینمای ما سینمای آمریکا بود و فیلمسازهایی مثل ساموئل فولر و فضاهایی مثل «جیب‌بری در خیابان جنوب». تازه شوخی‌ها و طنز مسعود کیمیایی مگر اجازه می‌داد که آدم دوتاکلام حرف جدی بزند؟ حرف جدی‌مان که آرزوی او و رؤیای من بود، خلق یک بازساخت از جیب‌بری... بود (که تظاهرش در «سلطان» دیده شد که می‌دانم خودش را راضی نکرد و مرا قانع نساخت؛ با آن داستان‌ها.)
باری آن شب می‌خواستم پا شوم و بیایم بیرون که گفت بنشین می‌خواهم چیزی برایت بخوانم. دعوت غیرمنتظره‌ای بود. نشستم و مسعود کیمیایی دسته کاغذی را که پیش‌رو داشت جلوتر آورد و شروع کرد به خواندن. انگار داشت طرح یک فیلم بسیار کیمیایی‌وار را می‌خواند. حدود 30صفحه که خواند، من دیگر انگار جلوی پرده سینما نشسته بودم و آن آدم‌های بی‌قرار قصه را می‌دیدم. یادم است در صفحه حدود سی‌ام به او گفتم تا اینجا 2تا فیلم کامل در‌می‌آید. گفت بلکه هم 3تا، و من فکرکردم اگر خودت بخواهی 4تا! آبشار حادثه‌ها می‌ریخت و من گاهی در لاله‌زار بودم و گاهی در نادری. گاهی جلویم گودزیلا توی خیابان می‌دوید و گاهی کارآگاه دشیل همت. همان شب اول نمی‌دانم چند صفحه و تا کی خواند، ولی یادم است که در صحنه فرو‌رفتن در دیگ گلاب، دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. گفتم مسعود دیگر نخوان، و او لب از داستان فروبست.
تازه گفت این بخش‌هایی است از رمانی که دارم می‌نویسم به اسم جسدهای شیشه‌ای؛ چه اسمی! چه تکان‌دهنده، چه سوررئالیستی. احتمال می‌دهم خودم به او پیشنهاد کردم که وقتی تمامش کردی بده من ویرایش کنم. خودم آن موقع نمی‌دانستم مرزهای ویرایش رمان از کجا شروع می‌شود و تا کجا حق پیشروی دارد اما به یک چیز اطمینان داشتم. کاری را که مسعود کیمیایی بنویسد، فقط من باید ویرایش کنم: فضایمان آسمان مشترک داشت. کوچه‌هایمان دیوارهای هم‌قد و اندازه داشت و خانه‌هایمان دیوار به دیوار بود.  بال‌های مسعود را می‌شناختم، قدرت پروازش را در سینما دیده بودم. افق سیاسی و اجتماعی‌اش را می‌شناختم. افق من از یک نقطه در ۱۳۳۰ شروع می‌شد و به یک نقطه در ۱۳۳۲ ختم می‌شد و بعد در وجود مقدس یک مرد ادامه پیدا می‌کرد. مدتی غایب می‌شد و باز، از ۱۳۴۷ با قیصر خودش را نشان می‌داد، یک جاهایی برای یک شب سر از خیابان بهار درمی‌آورد و کوچه پسکوچه‌های مزین‌الدوله، بعد رخت می‌کشید به بالای شهر، فرمانیه و جردن. اما هیچ وقت مثل فیلم‌های روشنفکرهای اروپا، مثلا فلینی، زمان نمی‌شناخت. زمانش دست خودمان بود... باری جسدهای شیشه‌ای را نوشت و مرا دیوانه کرد. جور عجیبی بود. انگار می‌کردم آن را خودم نوشته‌ام. بعد از تمام کردنش حالت کسی را داشتم که کاری را به آخر برده و حالا خسته، کنار نشسته است. از فراوانی آن همه آدم، از خشونت آن همه ماجرا، از لطافت و حجب آن عشق خسته بودم؛ خسته و راضی. تکرار می‌کنم انگار می‌کردم خودم آن را نوشته‌ام. یادم نیست چقدر وقت طول کشید تا تمامش کردم، ولی مطمئنم که زودتر از هرکار مشابه دیگری تمام شد. مشابه که می‌گویم از نظر ژانر کار، یعنی «رمان» بود. خواهش کردم از ناشر که غلط‌گیری‌اش را هم خودم بکنم که چنین هم شد و احتمالا کار کم‌غلطی از چاپ درآمد. اما من در ویرایش جسدهای شیشه‌ای چه کردم؟ یک اصل بسیار محترم در ویرایش این است که کمترین میزان دخالت از سوی ویراستار انجام شود. من حتی در نخستین سال‌های ویرایش نیز همین اعتقاد را داشتم و این مهم‌ترین و برترین دستور ویرایش، برای حفظ اصالت و خطوط و ویژگی‌های نثر نویسنده است.
مسعود کیمیایی که خودش می‌داند اما برای اطلاع خواننده‌ها می‌گویم که می‌توان ادعا کرد از نظر حفظ ویژگی‌های زبان کیمیایی، تقریبا کمترین میزان دخالت من - تا حد یک تا 2درصد- در نثر جسدهای شیشه‌ای به‌کار رفته است. پس سهم ویراستار در این کتاب چه بوده است؟ یک متن، بعد از ویرایش وقتی چاپ شده‌اش منتشر می‌شود، به قاعده نباید هیچ اثری از انجام ویرایش در آن به چشم بخورد و این اتفاقی است که در مورد جسدهای شیشه‌ای افتاده است. متن جسدهای شیشه‌ای از نظر ویرایش متنی پاکیزه و روان بود. دخالت مؤثر من در این متن شاید منحصر باشد به چند مورد انگشت‌شمار سهوهای قلمی که به زمان هیجان و دور برداشتن قلم اتفاق می‌افتد. من خود از این بابت سهوهای بسیار کرده‌ام، ازجمله یکی در همین چند روزه، اینکه فیلم زیبای روز بونوئل را به‌حساب برگمان گذاشته‌ام.
یک وقت در همین مجله فیلم نوشتم که بعضی کارها هست که حسرت و آرزوی انجامش را داری و وقتی بشنوی یکی دیگر آن کار را کرده، تو نفسی راحت می‌کشی. انگار تکلیفی بوده که از گردنت ساقط شده، مانند حکم واجب کفایی. نوشته بودم با «هشت‌و‌نیم» فلینی و جسدهای شیشه‌ای کیمیایی این حال برای من اتفاق افتاد و یکی از یاران و همراهان قدیم، خیلی قدیم، نمی‌دانم در چه حالتی بوده که این مضمون را به‌معنای دیگری گرفت و مرا مورد‌سرزنشی سخت قرار داد که چرا چنین گفته‌ام و چرا کیمیایی را در ردیف فلینی قرار داده‌ام و اصلا چرا در این سن‌و‌سال هنوز طرفدار کیمیایی هستم. گویا طرفدار کیمیایی بودن اولا عیب است و ثانیا شرط سنی دارد و اصلا من حق ندارم جانب‌دار این فیلمساز باشم. در این مورد چون دلم سوخته بود، به خلاف روش همه عمرم، یادداشتی خطاب به آن دوست نوشتم که فقط در آن یادآوری ایام قدیم را کردم و حق‌و‌حقوقی را که آن دوست برگردن من دارد به یادش آوردم. ولی نمی‌دانم در دستگاه فاکس مجله چه پیش آمد که یادداشت من سر به نیست شد و وقتی در نوبت دوم یعنی‌ماه دوم هم باز همان را فرستادم، همان سرنوشت تکرار شد و معلوم شد که دستگاه فاکس هم به‌نحوی هوشمند است و نمی‌خواهد چیزی از من در این‌باره منتقل کند، هرچند که آن چیز سراپا ستایش آن مخاطب باشد.
شب عید است. جای گله نیست: ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم...
دلم می‌خواست جسدهای شیشه‌ای را من نوشته بودم. اگر چنین شده بود امروز دورخیز نمی‌کردم که خود رمانی بنویسم... اگر عمری بود.
منبع: هفدهمین کتاب سال سینمای ایران، مجله فیلم، 1386

این خبر را به اشتراک بگذارید