• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
چهار شنبه 19 آبان 1400
کد مطلب : 145201
+
-

ابدیت در بی‌آرتی‌های خط 7

عیسی محمدی

جایی نوشته بودم، باز هم این‌جا می‌نویسم: قرارگاه همیشگی من و آرامگاه همیشگی من وقتی که می‌خواهم سر کارم بیایم، صندلی‌های مشخصی در بی‌آرتی است. وقتی که سوار بی‌آر‌تی‌های صندلی قرمز می‌شوم، قرارگاه همیشگی من، آخرین صندلی در آن ردیف بالای پله‌های ته اتوبوس است. البته این قرارگاه در بی‌آرتی‌های صندلی طوسی، تبدیل به دومین صندلی از در قسمت آقایان، سمت راست و در ردیف پشت صندلی راننده است. در بی‌آرتی‌های آزادی به تهران‌پارس هم که همیشه گیج می‌زنم و نمی‌دانم چی به چیست؛ چون این بی‌آرتی‌ها 2در متعلق به آقایان دارند درحالی‌که بقیه‌شان یک در مختص آقایان دارند... .
آن صندلی‌هایی که عرض کردم (البته اگر گیرم بیاید)، همیشه نوعی آرامش و امنیت را به من می‌بخشند. همیشه آن یک ساعتی که می‌خواهم با این اتوبوس‌ها به محل کارم برسم، از بهترین ساعت‌های عمرم محسوب می‌شود؛ چرا که نه کسی از من انتظاری دارد و نه باید کاری انجام بدهم و نه باید خریدی بکنم و... . انگار که در یک خلأ گرفتار آمده باشم، بی‌آن‌‌که قوه اراده خودم را از دست داده باشم و بی‌آنکه‌ سنگینی تکلیفی بر دوشم بوده باشد. انگار کن که دارم به سفر می‌روم و همان حس و حالی‌که در سفر به تو دست می‌دهد، به من نیز دست می‌دهد؛ حسی شبیه اینکه داری می‌روی و «رفتن، رسیدن است». حسی شبیه به اینکه مهمان ابدیت شده‌ای؛ ابدیتی که با اراده‌ای برای رفتن شروع می‌شود ولی بی‌هیچ اراده‌ای برای رسیدن دنبال می‌شود. گاهی وقت‌ها که شب‌ها با همین بی‌آرتی‌های پارک‌وی به راه‌آهن برمی‌‌گردم، چنان در خودم غرق می‌‌شوم که حتی نمی‌فهم‌ام کی رسیده‌ام. حتی گاهی از اینکه به مقصدم می‌رسم، ناراحت و ناخوش‌احوالم و با خود می‌گویم که چرا این رسیدن، باید اینقدر زود بشود که من نتوانم چند ساعتی در حال و هوای خودم باشم... .
بعدها که بیشتر به این حس و حالم نگاه کردم و داخلش شدم، دیدم که بیشتر به‌خاطر آن است که از گذشته می‌برم و به آینده فکر نمی‌کنم؛ از گذشته‌ای که پر از حسرت‌ها بود و به آینده‌ای که همیشه همراه با ناامنی بوده و هست. نمی‌دانم، از همین چرت‌و‌پرت‌ها که می‌گویند در زمان حال زندگی کن، شاید... ولی من اینهایش را نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم که در این چهارگوش چرخدار، گاهی دری از ابدیت و حس امنیت یک طی مسیر ابدی در من پدیدار می‌شود؛ حسی که گاهی با رسیدن آنها به مقصد نیز تمام نمی‌شود و منتظر بازگشت فردا صبح به محل کار، با همین بی‌آرتی‌ها می‌ماند؛ حسی که حتی گاهی در خواب نیز رهایم نمی‌کند؛ حسی که می‌گوید ‌ای‌کاش این بی‌آر‌تی‌ها هیچ‌گاه به مقصد نمی‌رسیدند و تو در این حال می‌ماندی!

این خبر را به اشتراک بگذارید