
چهره به چهره/ این چه دروغی بود که اخوان گفت؟!

صابر محمدی
لابد این شیوه از طراحی سایتها را دیدهاید که آیتمها آن بالا در هِدِر چیده شدهاند و شما پیش از کلیک اگر روی هر کدام نگه دارید رنگشان عوض میشود؛ بهعبارت بهتر، در این صورت، وقتی باقی گزینهها خاموشند، آن گزینه که هدف گرفتهاید، کمی جلوتر میایستد و روشن میشود. در سالهای دهه 60و 70شمسی مجموعهای کتاب در شهرستان بابل منتشر میشد که طراحی روی جلدهایشان مشابه همین نوع از طراحی سایتها بود؛ در آن مجموعه کتابها که «درباره هنر و ادبیات» نام داشتند، ناصر حریری، پژوهشگر و شاهنامهپژوه با شاعران و داستاننویسان و محققان ادبی به گفتوگو مینشست و در هر جلد دو مصاحبه را میگنجاند. همه اسامی گفتوگوشوندههای آن مجموعه به رنگ خاکستری با خوشنویسی بیژن بیژنی روی همه جلدها میآمدند. تنها دو نفری که در همان جلد گفتوگویشان منتشر شده بود، به رنگ سفید بر جلد مینشست تا شما حتی اگر فقط همان یک جلد را از مجموعه میبینید، در عین حال که میدانید در این جلد، گفتوگو با کدام دو نفر را خواهید خواند، از همه گفتوگوهای دیگر مجلدهای مجموعه هم باخبر شوید. شاید نکته بهخصوص و مهمی هم نباشد اما برای من در نوجوانی این شیوه از تقویت برندینگ یک مجموعه بسیار تازه و جذاب بهنظر میرسید؛ ماجرایی که چندان به داخل کتابها تسری نیافته بود البته! گفتوگوها در عین حال که در بخشهایی سودمند بهنظر میرسیدند اما اغلب درگیر کلیشههای گفتوگو با فعالان ادبی میماندند. نمیشود منکر زحمات ناصر حریری در این گفتوگوها شد؛ پژوهشگری که نابینا به دنیا آمده و همه این سالها را بهسختی مطالعه کرده و حالا هم مدیر نشر آویشن بابل است و هم مدیرعامل انجمن امداد به بیماران سرطانی ایران.
یکی از جلدها مربوط به گفتوگوی حریری با مهدی اخوان ثالث و علی موسوی گرمارودی بود. کتاب، در بهار 1368، اندکی پیش از درگذشت اخوان، در بابل منتشر شد. بخش مربوط به اخوان، بسیار خواندنی است؛ از آن رو که ظاهرا شاعر خراسانی خواسته گفتوگوکننده را حسابی سر کار بگذارد.
جایی از گفتوگو، حریری آن پرسش کلیشهای را میپرسد که کدامیک از کتابهایتان را بیش از باقی میپسندید، اخوان هم نخنماتر پاسخ میدهد که «خیلی فرق نمیکند، به قول معروف مثل بچههای آدم هستند». در ادامه وقتی با اصرار حریری برای پاسخ مواجه میشود، اضافه میکند که «همه فرزندانم بودند و هستند، حتی آن دو پسر دوقلو سعید و ابوالفضل که از شوهر زن اولم بودند و از سهسالگی بزرگشان کردم و بعد در این جنگ همان اوایل جنگ شهید شدند و یک پسر دیگر که از همان زن عرب از خودم داشتم سهی، و او هم در همین جنگ تحمیلی بهاصطلاح مفقودالاثر شد و هنوز هم چشم به راهش هستم و همه مرا پدر، بابا میخواندند.»
بعد ظاهرا اخوان به گریه میافتد که حریری میگوید: «خواهش میکنم گریه نکنید از مردی چون شما بعید است».
«گریه نمیکنم، گاهی اشک از چشمم بیرون میزند.»
خب، میدانیم که چنین روایت عجیبی درست نیست و اخوان جز ایرانخانم همسری نداشته است. ظاهرا همان موقعها، محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر و دوست اخوان در همین باره میگوید: «وقتی این مصاحبه انتشار یافت گفتم: مهدیجان! این چه حرفهایی بود؟ گفت: راست است و بعد شروع کرد به ذکر جزئیات قضیه با تفصیلی صدبرابر آنچه در مصاحبه گفته بود. چندین ساعت وقت مجلس ما را آن روز، همان جزئیات و دقایق احوال آن زن موهوم و بچههای موهوم گرفت؛ ولی به قدری جدی و با جزئیات توصیف میکرد که من هم باورم شد و این را در شعرش هم آورده است». این روایت را کدکنی در کتاب «حالات و مقامات م. امید» آورده و منظور او از شعری که طی آن به ماجرای این همسر و فرزندان خیالی پرداخته شده، شعر «قصیده نخل نور و نخل ناز» است که اخوان در نخستین پینوشت آن گفته است: «پر جدی مگیرید؛ کمد هزل را میآزمودم». مهدی فیروزیان در کتاب «شعر سایه در موسیقی ایرانی» که اخیرا به چاپ دوم هم رسیده، در رابطه با ارزش خاطرات روشنفکران، به مقوله صدق و کذبها اشاره میکند و این کار اخوان را مصداق کذب آگاهانه و خودخواهانه میداند.
انگیزه اخوان از این داستانپردازی و البته از اصرار بر واقعیبودن آن مشخص نیست، اما دستکم در رابطه با اتفاقی که در گفتوگو با ناصر حریری افتاده، من نوعی از شیطنت را میتوانم رصد کنم. انگار که اخوان از برخی پرسشها کلافه است اما به جای از کوره دررفتن، روشی دیگر اتخاذ میکند و به سؤالهایی که بیهوده میپندارد، رندانه پاسخهایی جعلی میدهد. گویی که بخواهد با این کار، اساس کار پرسشگری بر مبنای مباحث بیفایده را به تمسخر گرفته باشد.
طرفین برخورد: ناصر حریری ـ مهدی اخوان ثالث
نوع برخورد: مصاحبه محل برخورد: تهران، خیابان دکتر فاطمی، کوچه خجسته، پلاک ۲۹، خانه اخوان
تاریخ برخورد 1367
این روایت امروز به چه درد ما میخورد؟
اخوان، رابطه مصاحبهکننده و مصاحبهشونده را به بازی گرفته است؛ او دروغی گفته که البته در رابطه با انگیزهاش صرفا میتوان به گمانهزنی پرداخت. این روایت به ما میگوید خاطرههای ادبی را یکسره باور نکنیم. اصلا برویم سراغ خود ادبیات، به چه درد ما میخورد فلانی چندبار ازدواج کرده و زنانش چند فرزند داشتهاند؟