• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
پنج شنبه 29 مهر 1400
کد مطلب : 143471
+
-

«پتوس»م آرزوست!

«پتوس»م آرزوست!

  سیدسروش طباطبایی‌پور

نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان،  یعنی خودم ساخته شده است.  این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛  باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!

دوشنبه‌ی زشت!
امروز فقط یک سوم بچه‌ها در مدرسه حاضر بودند، اما تمام زورشان را، و تمام شیطنت‌های یک سال و نیمه‌ی دوران قرنطینه را در بازوانشان جمع کرده بودند و با داد و هوار، درخت گردوی کهنسال وسط حیاط مدرسه را تکان می‌دادند؛ چپ... راست... راست... چپ... میان آن‌همه همهمه و هیاهو، تق و تق، گردوهای ریز و درشت هم پخش زمین می‌شدند و بچه‌ها هم برای شکارشان، روی زمین شیرجه می‌رفتند.
نمی دانم چرا؛‌ اما انگار بچه‌ها فراموش کرده بودند که آقای میرزایی، مسئول فروشگاه مدرسه، رفته بود بالای درخت تا گردوها را برایشان بتکاند. آقای میرزایی همیشه خندان بود و صدایش از ته چاه می‌آمد. در روزهای قبل از کرونا، در زنگ‌های تفریح، توی دکه‌‌ی کنار حیاط مدرسه می‌ایستاد و داد می‌زد: «بچه‌ها.... توی صف... لطفاً صف...» اما کسی از دو قدمی هم صدایش را نمی‌شنید و او هم با لبخند، خوراکی‌های جورواجور را دست بچه‌ها می‌داد. تا زنگ می‌خورد، بلند‌بلند می‌گفت: «آقایون دیگه نمی‌شه، زنگ خورده... باید برین سر کلاس...» اما هی به بچه‌های جلوی صف چشمک می‌زد و کیک و کلوچه‌ها را کف دست بچه‌ها می‌گذاشت و آهسته می‌گفت: «پولش رو ساعت بعد بدین.... بدوید سر کلاس تا آقای ناظم نیومده...»
متین فریاد زد: «بچه‌ها... از این‌ور تکون بدین... شاخه‌های این‌ور، پر از گردوئه؛ بیاین کمک....» یکی از شاخه‌ها بیش‌تر از همه تکان می‌خورد. وسط آن هیاهو، صدایی محو و بدون لبخند فریاد می‌زد: «تکون ندین... بچه‌ها... خواهش...». انگار صدا را شنیدم، اما من هم مثل بچه‌ها نگران خوردن زنگ تفریح بودم و با لبخند، درخت را با تمام زورم تکان می دادم تا
هر آن‌چه روی درخت گردو است، بیفتد زمین!
وای دفترم! لابه‌لای صدای زنگ تفریح، صدای بدی از پشت درخت گردو آمد که اصلاً شبیه صدای افتادن گردو نبود. هیچ گردویی وقتی زمین می‌خورد، آخ نمی‌گفت، اما آخرین صدا، وقتی افتاد، آخ گفت.
دفترم! دعا کن... دعا کن آقای میرزایی هر چه زودتر از خواب بیدار شود. زنگ آخر مدرسه، عملاً برگزار نشد. بهت، همه‌ی کلاس را پر کرده بود. شاید بقیه‌ی بچه‌ها هم مثل من، هی به خودشان می‌گفتند که چرا امروز مدرسه آمده‌اند؟ چرا این‌قدر با شتاب درخت گردو را تکان دادند؟ چرا آقای میرزایی را لابه‌لای برگ‌های پُرپشت درخت گردو ندیدند؟ چرا آن صدای ریز دم آخر را نشنیدند؟ چرا این‌همه هیجان را در این یک سال و نیم، قایم کرده بودند و حالا رها کردند؟ و هزار چرای بی‌جواب دیگر! آقای اردستانی، معلم ادبیات می‌گفت که بچه‌ها شوخی‌شوخی به قورباغه‌ها سنگ می‌زنند و قورباغه‌ها جدی جدی می‌میرند؛ دفترم! دعا کن آقای میرزایی هرچه زودتر از خواب بیدار شود!

پتوس!
دفترم! شبکه‌ی ورزش، مسابقه‌ی سنگ‌نوردی نوجوانان جهان را در روسیه نشان می‌داد. شرکت‌کننده‌ها، روی دیوار راست، دستانشان را به نیمچه تو رفتگی‌ها و برآمدگی‌ها گیر می‌دادند و عین فنر، بالا و پایین می‌پریدند. مسابقه‌‌ی سرعت برایم جذاب‌ بود. دو شرکت‌کننده در کنار هم و با شرایطی مساوی، باید با سرعت از دیواری با ارتفاع حدود 15 متر،بالا می‌رفتند و هرکس زودتر به گیره‌ی آخر می‌رسید، برنده‌ی مسابقه می‌شد، اما یک اشتباه، همه‌چیز را تمام می‌کرد. شرکت‌کننده‌ی بخش سرعت، فرصتی برای خطا نداشت و یک اشتباه، او را از 15 متری، به زمین می‌کوبید. اما مسابقه‌ی استقامت، شکلی دیگر داشت؛ ارتفاع‌ کم‌تر  و امکان خطای بیش‌تر! گاهی شرکت‌کننده‌ای در زمانی مشخص، بارها و بارها از روی گیره‌ای می‌لغزید و  از ارتفاعی حدود یک یا دومتری، پخش زمین می‌شد؛ اما دوباره با چنگ و دندان خودش را به گیره‌ها آویزان می‌کرد و با صخره‌ها می‌جنگید.
دفترم! اواخر مسابقه یک‌هو چشمم به گیاه رونده‌ی کنار تلویزیون خانه افتاد. «پِتوس»،گیاهی که چنگال‌های ریزش را لای تورفتگی‌های نامحسوس دیوار  می‌کند و در طول ماه‌ها و سر فرصت، خودش را ذره‌ذره به سقف می‌رساند. اگر هم در طول مسیر بیفتد، دوباره بلند می‌شود و از رو نمی‌رود.
دفترم! من هم برای رسیدن به سقف آرزوهایم، چندان عجله‌ای ندارم؛ من طرف‌دار ارتفاع کم، اما امکان خطای بیش‌ترم.انگار در زندگی، من هم «پتوس»م آرزوست!

چهارشنبه، 28 مهر
بچه‌های هر کلاس به سه گروه مساوی تقسیم شده بودند و هر گروه باید دو روز در هفته، مدرسه می‌آمد. دوشنبه و چهارشنبه، نوبت گروه 10 نفره‌ی ما بود و حالا از شانس گند من، اولین امتحان ریاضی کلاسی هم باید همین امروز برگزار می‌شد. وقتی برگه‌ها را پخش کردند، عرق سردی، روی بدنم نشست. انگار به‌خاطر کرونا و روزهای قرنطینه، عادت کرده بودم که کتاب و دفتر و جزوه، دم دستم باشند و از آن‌ها انرژی بگیرم.
دفترم! در سالی که گذشت، تو دیگر شاهد بودی که وسط آن همه آزمون مجازی و برخط، فقط چند بار... خب قبول! چند ده بار، آن هم ریز و تند و مجلسی، به کتاب و دفترم نیم‌نگاهی کردم و همین! سرجمع، در کل امتحان‌های سال قبل، کم‌تر از 10 تا 20 نمره، کاسب نشده‌ام. حالا تو بگو که این 10 نمره، کم یا زیاد، چه اثری در سرنوشت من خواهد داشت؟ انگار حضور دفتر و کتاب باز سر جلسه‌‌ی امتحان، بیش‌تر برای من دل‌خوش‌کنک بودند و آرامش می‌دادند. به‌خصوص که برخی معلم‌های ناقلا، آن‌‌قدر سؤال‌های مفهومی و پیچیده می‌دهند که با نگاه‌کردن به دفتر و کتاب پدرمان هم نمی‌توانستیم به جواب برسیم. اما حالا بعد از یک‌سال و نیم شرکت‌نکردن در آزمون‌های حضوری، با این عرق سرد چه کنم؟ این اضطراب و نگرانی را کجای دلم بگذارم؟ تازه، مبحث آزمون امروز، خیلی هم ساده بود؛ اما مغزم، گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. او به محیط امن اتاقم عادت کرده بود. به این‌که لااقل دوبار وسط امتحان، برود سر یخچال تا هوایی بخورد. به این‌که اگر سؤالی را نفهمید، در واتس‌اپ، طرح شود و بچه‌ها عقلشان را روی هم بریزند و درباره‌ی سؤال و البته گاهی هم جواب، با هم گپ بزنند.
اصلاً کاش کسی می‌توانست خط‌کشی بیاورد و میزان سواد ما را در روزهای آزمون‌های مجازی اندازه بگیرد و عدد آن را با بگیر ‌و ببند‌های آزمون‌های حضوری مقایسه کند!
وسط امتحان، یکهو یکی از مراقب‌ها از ته کلاس گفت: «آقای محترم! کجا داری می‌ری؟ مگه برگه‌ت تموم شده؟» به خودم که آمدم، فهمیدم به سؤال سختی برخورد کرده‌ام و می‌خواهم سر یخچال بروم تا هوای خنکی بخورم!



 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :