یک زاویه کوچک
سعید کیائی
خیلی دوست داشتم مرتب و منظم و پیوسته کاری را انجام دهم. بنشینم و بنویسم؛ مثلا روزی 10سطر، 300کلمه یا یک مسیر مشخصی را سر ساعت مشخصی طی کنم. بروم و برگردم، اما هیچوقت نشد که اینطور منظم و روتین کاری را پیش ببرم. همیشه پای یک چیز مشخص یا نامشخصی میلنگید یا میلنگد، هنوز هم همینطور است. چرا اینطور است، نمیدانم.
نشستم به نوشتن درباره همین که باید یک کاری را برنامهریزی کنم تا خوب و منظم انجامش دهم؛ مثلا هر روز سر ساعت مشخصی بیدار شدن و سر ساعت خاصی زیر کتری یا چایساز را روشن کردن؛ همینقدر خرد و کوچک. نوشتم. شد یک جدول؛ مثل ساعت کلاسهای مدرسه. از ساعت 6 تا 6و30دقیقه بیدار و آمادهشدن برای آغاز روز؛ کارهایی مثل حمامکردن، مسواکزدن و... . از ساعت 6و30دقیقه تا 7 چککردن اخبار، رادیو، تلگرام، اینستاگرام و... . بعد همینطور کارها ردیف شدند پشتسرهم.
با خودم گفتم حتما نیاز است که جایی بنشینم و بنویسم که چهکار انجام دادهام تا انحراف از معیارم مشخص شود؛ اگر معیار، برنامهام هست.
روز اول، زمان آمادهشدن، جایش را به زمان چککردن گوشی موبایل داد.
روز دوم، جای چند کار دیگر تغییر کرده بود.
همینطور تغییر پشت تغییر. تغییرات دیگر شده بودند مثل خورهای که مرا از هدف اصلیام دور میکردند. شده بودم شخصیت «وجدان زِنو» که نمیتوانست تغییر کند؛ حتی یک درجه، که دلش را خوش کند به آن یک درجه و از زمان کمک بگیرد تا فاصله پیدا کند با آن خودِ ناخوشایندش!
«تو با خودت مهربان نیستی»؛ این را کسی گفت که همه ما مطمئن بودیم با خودش مهربان است؛ چون با ما مهربان بود. دستهایش مثل دستهای پدرها، مهربان بود، قلبش مثل قلب مادرها مهربان بود. او معتقد بود که «قرار نیست بهترین باشی؛ تنها خوب است، فقط قدری، اندکی بهتر از یک هفته قبل باشی؛ با همه بدیهایت.» قصه این بود که بعد از چند وقت، متوجه شدم دارم روزی 5سطر مینویسم. بعد شد روزی 30صفحه خواندن و 8سطر نوشتن و همینطور ادامه پیدا کرد. مقید شده بودم صبحها کار مشخصی را انجام بدهم.
من تغییر کرده بودم.