
رختآویز کرگدنی

سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشتها، روزنگاریهای من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
کَلّهزیدانی!
یاور: اَه... اَه... فقط سه روز دیگه مونده. هرچهقدر سالهای قبل، از دیدن روی ماه سال تحصیلی شنگول میشدیم، امسال حالمون گرفتهست.نه کلاس جدیدی، نه دفتر و کتاب درستدرمونی، نه دیدن همدیگه...
متین: یاورجان، امسال هم آش کشک خالته... بخوری پاته... نخوری پاته...!
من: دمت گرم متین! حالا که اینطوریه، لااقل یهجوری این آش رو بخوریم که دهنمون نسوزه.
فرزاد: انگار اوضاع کرونا داره بهتر میشه. شنیدم این هفته تهران هم از قرمزی در اومده، خدا رو چه دیدی... شاید هم یکهو گفتن همهی کلاس ها حضوری...
احمد: خدا از دهنت بشنوه فرزادجان.
من: اما با حلوا... حلوا، دهن شیرین نمیشه ها!
یاور: اوفینا ضربالمثل! حالا چیکار کنیم فرمانده؟
من: یه پیشنهاد دارم. بیاین هنوز اول مهر نیومده، یهکاری کنیم که همهچیزِ امسال، با سال قبل فرق کنه.
احمد: یعنی چی فرق کنه؟ کلاسها که مثل قبل، مجازی... معلمها هم که مجازی... باز هم استرس ارسال تکلیف و قطعشدن نت و امتحانهای آنلاین و...
من: راست میگی احمد، یهچیزهایی دست ما نیست و نمیشه کاری کرد، اما یهچیزهایی که دست ما هست! مثلاً دکور اتاقمون رو عوض کنیم. لااقل جای میز و صندلی رو نسبت به سال قبل تغییر بدیم... چه میدونم... مدل درسخوندنمون رو عوض کنیم، مثلاً امسال بیشتر سر کلاس حرف بزنیم یا بیش تر تصویر بدیم.
متین: اردلجان، اینها که همه تغییرای ظاهریه.
من: ظاهری باشه! روحیهمون تغییر میکنه بهخدا! امروز حتی مدل موهام رو هم عوض کردم.
یاور: اوفینا موقشنگ! پس من امسال با کلهزیدانی، از مهر استقبال میکنم...
چهارشنبه، 31 شهریور
دفترم! امروز اولینباری است که تو را گمکردهام؛ مرا ببخش! قول میدهم حتماً پیدایت کنم و خاطرهی امروز را در صفحهی جدید تو پاکنویس کنم. آخر، امروز «کیان زلزله» مهمان ما بود؛ پسر عموی سهسالهای که وقتی قرار است خانهی ما بیاید، همهی وسایل تزئینی و شکستنی و نشکستنی مادرم، دو متر بالاتر میروند تا شاید در امان بمانند! البته تلفات امروز نسبت به گذشته قابلقبول بود؛ سه لیوان در طرحهای مختلف، یک لامپ کممصرف 60 وات که با گلابی روی میز هدف قرار گرفت و یکی از پرههای شوفاژ اتاق پذیرایی که با ضربهی کلهی مبارک کیان، خم شد؛ همین!
درِ اتاقم را قفل کرده بودم؛ اما کیان از همان کلید همیشگی، یعنی زار و شیون، استفاده کرد و در باز شد. چارچشمی مراقبش بودم؛ اما در چشمبرهمزدنی، کتابهای طبقهی اول را پخش زمین کرد؛ کتابهای دورهی کودکیام که خیلی دلم برایشان میرفت. اول، با یک نیشگون مخفی، غافلگیرش کردم، اما در نهایت ناباوری، وقتی چشمش به کتاب «کسی یک کرگدن ارزون نمیخواد؟»، با آن کرگدن تپل روی جلدش افتاد، اشکهایش را پاک کرد و گفت: «اردلان، بخون برام». کتابی از «شل سیلوراستاین» که من عاشقش بودم و هستم.
کیان را در عوض آن نیشگون ناجوانمردانه، روی پایم نشاندم: «کسی یه کرگدن ارزون نمیخواد؟ میدونم که یکی رو به حراج گذاشتن، با گوشهای بادبزنی و... تو خونه هم خیلی کار برات انجام میده؛ مثل...»
تابهحال برق چشمان کیان را ندیده بودم؛ و قهقهههایش را! وقتی به بعضی از عکسها و صفحههای کتاب میرسیدیم، از خنده غش میکرد؛ بهخصوص وقتی به اینجا رسیدیم: «میتونی ازش بهجای رختآویز هم استفاده کنی...» کیان، وسط خواندن داستان، کلی سؤالپیچم کرد، من هم کم نمیآوردم و با ادا و شکلک، جوابش را درست و غلط میدادم؛ اما سؤال آخر، مرا هم به هم پیچاند: «اردلان! چرا کرگدنا برای ما کار میکنن، اما ما برای اونها کاری نمیکنیم؟» بعد از کمی سکوت، منظورش را پرسیدم: «مثلاً اونا جالباسی ما میشن، اما ما جالباسی اونا نمیشیم!» حیرتانگیز بود، کیان، با اینهمه بیخیالی، در حد خودش به فکر کرگدنها بود اما...دفترم! آخ...جالباسی! جالباسی توی حال! چرا روی جالباسی را نگشتم؟
آقاجون!
دفترم! نگران آقاجونم؛ انگار بیش از گذشته، فراموش میکند. امروز که کنارش بودم، حتی اسم مرا هم یادش رفته بود. هی میگفت پسرم... پسرم...عجیب است که همچنان و به هر مناسبتی، شعرهای 50 سال پیش را زمزمه میکند، اما گاهی اتفاق یک ساعت قبل را هم از یاد میبرد. امروز شعری از شهریار خواند:
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را / نَجُستم زندگانی را و گمکردم جوانی را / کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم / به دنبال جوانی کورهراه زندگانی را...
آقاجون تا ته شعر را خواند و در آخر لبخندی هم زد. گفتم: «چرا میخندین آقاجون؟»
- آخه من مثل شهریار، غصهی جوونی رو نمیخورم. خدا آقام رو رحمت کنه که میگفت: «از الآن لذت ببرین و حسرت گذشته رو نخورین...» من و داداش و آبجی خدابیامرز هم به این حرفش گوش دادیم.
کمی دربارهی آلزایمر لعنتی، جستوجو کردم. بد مرضی است. اگر دیر بجنبی، چنان پیشرفت میکند که حتی نفسکشیدن را هم فراموش میکنی. به آقاجون گفتم: «میشه یک شعر دیگه از...»
وای دفترم! در آن لحظه هر چه فکر کردم، اسم شهریار یادم نیامد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. آقاجون گفت: «از کدوم شاعر اردلانجان؟» تندی از جایم بلند شدم و گفتم: «برم براتون یهاستکان چای بریزم که صفا کنید...»