ونگوگ در ایستگاه عبدلآباد
مهدیا گلمحمدی
در مدرسه به او میگفتند «مو هویجی». پربیراه هم نمیگفتند موهایش درست رنگ هویج بود. کک و مکهای صورتش هم مثل چالهچولههای سطح ماه روی صورتش پراکنده شده بود، هیچکس اما تا به حال هوس نکرده بود برای یکبار هم که شده او را با ماه مقایسه کند. بزرگتر که شد رشد غضروف بینیاش گوی سبقت را از رشد قد و قوارهاش ربود. از دار دنیا فقط کلکسیونی از درد و مرض (صرع، اسکیزوفرنی و افسردگی) داشت. درست مثل ونسان ونگوگ نقاش امپرسیونیست هلندی حتی نامش هم مال خودش نبود. وقتی برادر بزرگترش در 3 هفتگی مرده بود، اسم فرزند از دست رفته را روی او گذاشته بودند. باورش سخت است، اما او حتی سایه هم نداشت. از خانه که بیرون میزد هیچ سایهای پا به پایش راه نمیرفت، نمیایستاد و با خم و راست شدنش کج و معوج نمیشد. داستان سایه نداشتنش باز میگشت به بیماری فتودرماتیتی که پزشکان هیچ درمانی برایش پیدا نکرده بودند. خودش میگفت مسمومیت با آفتاب. یعنی به محض اینکه در معرض نور آفتاب قرار میگرفت پوستش اول میسوخت و بعد از چند دقیقه اندکاندک کبود میشد. مسمومیت با آفتاب باعث شده بود عاشق مترو و قطارهایش شود. صبح به صبح نقشه مترو را بر میداشت یک ایستگاه جدید را انتخاب میکرد و پیش از اینکه سر و کله آفتاب پیدا شود از ترس شعاعهای آفتاب زیر زمین و در هزار توی ایستگاههای متروی زیرزمینی میخزید و نقاشیها و گاهی مطلبهایش را در پیچ و خم تونل بیپایان مترو میکشید و مینوشت. از فرط علاقه به مترو یک مطلب هم برای هفتهنامه مترو نوشت و برایشان ارسال کرد. یادش افتاد که از این همه تابلو تنها یکیشان فروش رفته بود. درست مثل ونسان ونگوگ گوش بریده، احساس و درد و رنج عذابش میداد که به ایستگاه رسید. در ایستگاه عبدلآباد قطار تکانی خورد و از حرکت ایستاد. چشمش افتاد به متنی با تیتر «ونگوگ در ایستگاه عبدلآباد».
مطلبش را چاپ کرده بودند، آن هم با نام خودش نه نام برادری که سی و اندی سال پیش در 2 هفتگی مرده بود. چند دقیقه ماتش برد و احساس کرد خودش را بعد از سالها پیدا کرده. ساعتها در ایستگاه نشست و رفتوآمد قطارها را نگاه کرد. صبح شده بود. از پلههای ایستگاه عبدلآباد که بالا رفت سایهای دراز پا به پای او تا خانه همراهیاش کرد.