گفتوگو با زهرا زواریان، نویسنده و منتقد ادبی
روح تهران در داستانها گم میشود...
فرشاد شیرزادی- روزنامهنگار
زهرا زواریان، نویسنده پس از انقلاب است. او سال1341 در تهران متولد شد و از سال136۸ به داستاننویسی روی آورد و چند سال سردبیر مجله ادبیاتداستانی بود. زواریان، نقدها و پژوهشهای متعددی نیز بر ادبیات جنگ نوشته است. «زنی در جزیره گمنام» و «دیانا که بود» جزو شاخصترین رمانهای این نویسنده و منتقد ادبی است. با او درباره حضور و فقدان «تهران» در داستانها و رمانهای ایرانی گفتوگو کردهایم.
چرا کلانشهر «تهران» در ادبیات داستانی ما کمتر به تصویر کشیده شده است؟ غیر از آثار چند نویسنده شاخص، ازجمله اسماعیل فصیح، داستانها در تهران اتفاق نمیافتد و روایتی از این شهر بزرگ وجود ندارد. دلیل اصلی این موضوع از نگاه و نظر شما چیست؟
بسیاری از نویسندگان ادبیاتداستانی ما زاده تهران نیستند و از شهرهای دیگر به تهران مهاجرت کردهاند. میتوان پرسید مگر یک نویسنده مهاجر نمیتواند درباره شهری که در آن زندگی میکند، بنویسد و به آن شهر توجه داشته باشد؟! البته که میتواند. اما بهنظر میآید نویسندگانی که در تهران زندگی میکنند، ترجیح میدهند درباره زادگاه خودشان بنویسند. نوعی حس نوستالژیک به زادگاه خود دارند. اگر جنوبی و شیرازیاند از شیراز و اگر زاده شمال هستند درباره شمال داستان مینویسند. درواقع توجهشان بیشتر به زادگاهی است که در آن به دنیا آمدهاند. اما این پرسش، پاسخ دیگری هم دارد و آن اینکه تهران اساسا چقدر شهریت دارد و چقدر توانسته در ذهن و جان نویسندگان نفوذ داشته باشد؟ بهنظر میرسد تهران، به این دلیل که بهویژه در سالهای اخیر دچار نوعی بیهویتی شده و جدال سنت و مدرنیته و هجوم نشانگان غیرایرانی، غیرسنتی و غیراصیل، بیشتر در آن بهچشم میخورد و حضور پاساژها برندها و فضاهایی که بهوفور آنها را در تهران میبینید، شهر را در حال دوپاره شدن نشان میدهد، شهری که خودش دچار مشکل هویت است، چطور میتواند نویسندگان را ترغیب کند که دربارهاش بنویسند! این شهر در عین داشتن فضایی سنتی و قدیمی و اصیل، با هجوم تازگیها و نوعی مدرنیزه شدن مواجه است. ساخت و سازهای نابجا و تصمیمهای نادرست در سالهای پیش باعث شده بسیاری از محلههای تهران از بین برود. بزرگراههایی که در شهر ساخته شده، انقطاع و اختلال در محلههای قدیم و نوعی آشفتگی و بیسر و سامانی در تهران ایجاد کرده است. بیشک، مکان در ذهن و باور نویسنده تأثیر خودش را بهجا میگذارد. شاید در ذهن و زبان نویسندگان این آشفتگی انگیزهای شده که برای داستانپردازی به زادگاهشان پناه ببرند؛ زادگاهی که حس نوستالژیک و خاطرهای ازلی، همراه با آرامشی دلپذیر برایشان فراهم میکند؛ مکانهایی که هنوز در ذهن نویسنده دست نخوردهتر، سنتیتر و ماندگارتر باقی مانده است.
آیا تهران بهعنوان شهری که موجودیت دارد، اگر آن را زنده فرض کنیم، بهخودی خود مقصر است؟ آیا متروی تهران، پارکهای تهران، پل طبیعت، پارک نهجالبلاغه و بسیاری مکانهای دیگر که میتواند داستانها در آنجا اتفاق بیفتد یا از آنجا شروع شود و از قضا فضای رئال و داستانی هم داشته باشد، تقصیر دارند؟
بهنظرم وقتی مکانی هنوز از بیهویتی رنج میبرد، نمیتواند هویتساز باشد. نمیتواند بخشی از شاکله فکری، روحی و عاطفی یک نویسنده را پوشش دهد و آن را درگیر خود کند. این درگیر کردن، موضوع مهمی است که کوششی اتفاق نمیافتد. باید در ذهن و ضمیر نویسنده تأثیر ماندگاری بگذارد که او بتواند ناخودآگاه در داستانهایش به آن اشاره کند. نشانگان شهری مانند پل طبیعت و پارک نهجالبلاغه که به آن اشاره کردید، جاهای زیبایی است، اما اگر بخواهد خاطره بسازد و تأثیر گفتمانی و هویتساز برای نویسنده بسازد، نیاز به زمان بیشتری دارد.
چون ساخت آنها قدمت چندانی ندارد؟
بله. اینها بهتازگی ساخته شدهاند و احتمالا، نویسندگان نسلهای جدید میتوانند از آنها تأثیر بگیرند. قدیمیها شاید کمتر با این فضاها ارتباط بگیرند. آنها بهدنبال فضاهای قدیمیتر و سنتیتر در تهران هستند که متأسفانه چندان درست و روشن دیده نمیشوند. احتمالا شما باید یک تور تهرانگردی بروید تا با این فضاها آشنا شوید و بتوانید تأثیری از این فضاها بگیرید؛ بهطور مثال خودم که بچه خیابان ری و کوچه دردار هستم، سالهاست که از آن مکان دورم و ارتباط چندانی با آن ندارم و چنان فاصله بین آن فضا، خیابانها و محلههایش با فضایی که در آن زندگی میکنم و چندان هم شمال شهر نیست و به نوعی مرکز شهر به شمار میرود، زیادشده و به کلی تغییر کرده که گویی همه از نوعی «بیمکانی» رنج میبریم.
مگر نویسندگان دیگر حتی نویسندگان کلاسیک اروپا مانند بالزاک که پاریس در آثارش نمود و ظهور بیرونی دارد یا چارلز دیکنز که اگر لندن یا حومه این شهر را از داستانهایش بگیریم، آثارش ناقص میشود یا پاتریک مودیانو، نویسنده فرانسوی ایتالیاییتبار در یک رمان 100صفحهای کوتاه که شاید بیش از هزار اسم کافه، ایستگاه، پارک و خیابانهای پاریس را در خود دارد و اگر پاریس را از داستانهایش بگیریم، روح داستانهایش را حذف کردهایم، تفاوت زمین تا آسمانی با تهران و نویسندگان تهرانی دارند؟ آیا تهران چنین امکانات و هویتی ندارد و لندن و پاریس بیش از تهران هویت دارند؟
نوشتن داستان و رمان دستوربردار نیست که شما به نویسنده بگویید درباره تهران بنویس و آن را در داستانهایت بیاور! این اتفاق باید به شکل خودجوش رخ دهد و مکان آنقدر باید برای نویسنده اهمیت ویژه بیابد و در جانش رسوخ کند که بخشی از هویتش را بسازد. بهنظرم، نویسندگان ما از نوعی بیمکانی رنج میبرند. شما میتوانید در شهری زندگی کرده و بهشدت در آن احساس غربت کنید. در سفری که به اروپا داشتم، باید بگویم آنها روح شهرهایشان را حفظ کردهاند. هنگامی که در خیابانهای رم، پایتخت ایتالیا میچرخید، به زیبایی، روح قرون وسطی، پس از قرون وسطی، رنسانس و همه آنها را در نوع مجسمهسازیهایشان، نوع نشانگان فرهنگی و شهریشان میبینید. گاهی احساس میکنید در دل تاریخ قدم میزنید. حتی وقتی به بارسلونا رفتم، در محله «گوتیک» گویی به فضایی تاریخی پرتاب شدم. قطعا نویسندهای که در چنین شهری زندگی میکند، چنین فضایی روی روح، ذهن و زبانش تأثیر میگذارد، اما یکدستی را در تهران خیلی کم حفظ کردهایم و بسیاری مکانها را از بین بردهایم. در ایران شاید برخی شهرها مانند یزد، یا بخشی از اصفهان و چند جای معدود دیگر، این سنت را حفظ کردهاند. وقتی در کوچههای سنتی یزد قدم میزنید، احساس میکنید شهریت و روح آن فضا به شما منتقل میشود.
بهعنوان نویسنده ادبیاتداستانی، چقدر به تهران تعلق خاطر دارید؟
تهران را خیلی دوست دارم و برایم بسیار جذاب و جالب است. لابهلای نوشتههایم هم ردپایی از این شهر مهربان و درعین حال خشن را میبینید، اما در اینکه بخواهد جنبههای هویتبخشی برایم داشته باشد و حس نوستالژیکی به من نویسنده بدهد، شاید حضورش کمرنگ باشد. بهنظرم، خود تهران بهخودی خود مقصر نیست، منظور و مراد کسانی هستند که تهران را به این شکل درآوردهاند. آنها تأثیراتی را که در مدنیت و شهریت باید اعمال میکردند، نکردند؛ یا فاقد دانش بودهاند یا از این امر غفلت کردهاند. میتوانم بگویم همانقدر که تهران بهعنوان یک موجود زنده از این مسئله رنج میبرد، برای نویسندگان هم رنجی مضاعف ایجاد میکند؛ رنجی که بهطور طبیعی خودش را در ساختار داستانی نشان میدهد. اینکه تهران در داستانها ظهور و بروز یافته یا نه، چندان کوششی نیست، بهاصطلاح جوششی است و باید هویت این شهر در جان نویسنده رسوخ کرده باشد.
به ری و کوچه دردار اشاره کردید که زادگاه شماست. محلههای تهران هم در داستانهای ما مغفول مانده است. حتی محلهها بهعنوان نشانههای خرد، جای این را ندارند که نقش خودشان را هر چند کوچک، در داستانهای نویسندگان این شهر ایفا کنند؟ پارکوی، مجیدیه، تجریش، نیاوران، نازیآباد، نارمک، شمیراننو و صدها محله دیگر زادگاه قهرمانان این شهرند. تهران آنها را در چنگ خود گرفته و در گذر سالیان، به عرصه رسانده، اما این محلهها در داستانها سرک هم نمیکشند. شاعر تهران داشتهایم و داریم و حتی سپانلو شعرهای متعددی درباره تهران و مثلا بلوار میرداماد دارد، اما از سوی داستاننویسان مغفول مانده. چرا؟
بعضی محلهها محلیتشان را بعضا از دست دادهاند و آن حس تأثیرگذاری را برای روایت ایجاد نمیکنند. وقتی وارد کوچه دردار و آبشار و آبمنگل میشوید، بهقدری خیابانهای جدید و بزرگراه کشیدهاند و محلهها را از وسط نصف کردهاند که هویت محلهای آنها کمرنگ شده است. در سفری که به هند داشتم در دهلی، کوچهها و بسیاری از محلهها همچنان، به همان شکل حفظ شدهاند. شاید بگویید اینجا در تهران نوسازی انجام شده و شهر بهروز شده و این فعالیت مثبتی است، اما با نوسازیهای بیرویه و کارشناسی نشده، بسیاری از خیابانها و محلههای تهران روح و هویتشان را از دست دادهاند. اگر مراقبت و توجه نکنیم وضع از این هم بدتر میشود.
میان نویسندگان جوان کسانی هستند که تهران را بهتازگی به تصویر بکشند؟ اگر با ذکر نام اشاره کنید، مخاطبان ما آگاه میشوند.
اخیرا کتاب سارا سالار را با عنوان «احتمالا گم شدهام» خواندم. این کتاب جاهایی از تهران را به تصویر کشیده است یا کتاب «یوسفآباد خیابان سیوسوم» نوشته سینا دادخواه که درباره تهران مدرن نوشته شده و البته کتابهای دیگری که الان حضور ذهن ندارم.
نکته آخر؟
به گمانم وجود شبکههای مجازی و اینستاگرام هم بیتأثیر نبوده است. اینها به شکلی تبدیل به وطن شدهاند؛ بهویژه در 2سال اخیر که با کرونا درگیر بودهایم، افراد بیشتر خانهنشیناند و بههرحال وطنشان مکانی است در پیجها و استوریها و شبکههای مجازی که وقتشان را در آن میگذرانند و تشویق هم میشوند که در شهر نچرخند. شبکههای مجازی گویی در این روزها تبدیل به وطن و هویتساز آدمهای شهری شدهاند.