• چهار شنبه 19 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 29 شوال 1445
  • 2024 May 08
یکشنبه 7 شهریور 1400
کد مطلب : 139005
+
-

زیر ردای سیاه زن

با نگاهی به رمان «دریغا ملاعمر» اثر محمدآصف سلطان‌زاده

ادبیات
زیر ردای سیاه زن

مصطفی مهریزی- روزنامه‌نگار

اگر کسی اخبار افغانستان را دنبال کرده باشد که ما در ایران همیشه، پیگیر آن بوده ایم، تکه‌تکه رمان سلطان‌زاده را چونان بولتنی از تاریخ معاصر افغانستان و ظهور طالبان خواهد یافت که با ظرافت و دقت کنار هم چیده شده‌اند. روایت تکه‌تکه او که از قندهار شروع می‌شود و در شب‌های کابل قوام می‌یابد، مثل ژورنال روزنامه‌نگارهاست که همواره در بهت و شگفتی اخباری را که برای این مردمان خوراک روزمره است مخابره می‌کنند. با این تفاوت که سلطان‌زاده هم کارش در تدوین این تکه‌ها دستخوش دارد و هم به تمام وجوه شخصیت‌ها و رخدادها نقبی حساب‌شده می‌زند.
در این بستر آماده، اما او لایه‌های مختلفی را نیچه‌ای در متن‌اش جاسازی کرده و زرتشت‌وار اعلام می‌کند که پی گرفتن هرکدام از آنها علاوه بر دریافت غنای هنری و ادبی و نگاه تیزبین او، دریچه‌ای است به افغانستان دردمند و رنجور و مردمان آواره‌اش و در کل منطقه ما و درونیات معوج و پرتی که چونان دیوی یک‌چشم، خونخوار و خودنادیده به ما چسبیده و ما منفعل، آن را با خود حمل می‌کنیم و دنبال خود می‌کشیم. از آمد و شد میان این لایه‌هاست که کندوکاو سلطان‌زاده در روان‌پریشی خاورمیانه‌ای و پوشیده‌پسندی و پنهان‌کاری شرقی همراه با رمز و راز رابطه بنده و معبود و تفقه سطحی و مناسکی‌اش آغاز می‌شود، با تکثیر شیزوفرنیک شخصیتی که خود را یگانه می‌پندارد و رسول، رونق می‌گیرد و سرانجام با چالش‌هایی جهان‌شمول و بشری به اوج خود می‌رسد.
آنچه از این‌همه برجسته و کلیدی‌تر است، نقش زن در رمان سلطان‌زاده است. گذر ملاعمر با سر پرشور و جهان‌نادیده‌اش به دنیای وهمی نامحرم، ناپوشیده، بی‌حیا و برهنه‌ای می‌افتد که انعکاس تصویر او و افعال او را برنمی‌تابد و به راه خود می‌رود. پوشیدگی، شفاف نبودن، نهانی بودن، عفاف یا تصور هرم نفس از پشت سوراخ‌های ریز برقع، مسیر امنی است که طالب قدرت در لفافه شریعت می‌پیماید. این همان راز و محرمیتی است که کیم ایل سونگ را در کتابخانه امنش به خواندن کتاب‌های ممنوعه مشغول می‌کند یا وسوسه احساس قدرتی است که شاه عباس را در لباس مبدل به کوچه و خیابان می‌کشاند. ملاعمر اما گویا با همان تک‌چشمش، دنبال چیز دیگری می‌گردد که نمی‌داند چیست و تنها می‌داند از شب، ناکجاهای پرت، نزدیکی به کسانی که در روز از شنیدن نامش به‌خود می‌لرزند و ناشناس ماندنش دنبال چیزی یا کسی است که او را به مبارزه بطلبد.
گمان می‌کند آن‌چیز در خود اوست، اما مواجه‌شدنش با ملاعمرهای تقلبی خودشیفتگی‌اش را ناسور می‌کند. پرس‌وجو و کنجکاوی‌اش او را هرچه بیشتر از خودش دور می‌کند و از مسیر صلب شریعت جدا کرده و در مقابل دادگاه احمقانه هم‌کیشان را به سکوتی معنادار می‌کشاند. این ملاعمری که گویی درون هرکس بهره‌ای از آن هست، به‌گونه‌ای دیگر به مرزها و دیوارها برمی‌خورد که طلبه در قیاس با خود پیغامبر هم باید بسته، دگم و سطحی بماند. این رخداد نوعی از حرمان جنسی هم هست که خاص فضاهای بسته است و چالش مواجه شدن از نزدیک با آن را پس می‌زند و راهش را کج می‌کند. گویی اگر دیگری حضور نداشته باشد او در راهش ثابت ‌قدم می‌ماند و ایمانش خدشه‌دار نمی‌شود. حرمانی که این روزها و پس از سقوط حکومت افغانستان در مدتی کوتاه در شهربازی هرات و باشگاه ارگ بروز می‌کند.
در مقابل، سلطان‌زاده به‌خوبی سمت واقعی ترس را در شمایل روسپی به ‌تصویر می‌کشد و شجاعت او را که بغضی است شاید از پس سده‌ها توصیه می‌کند. تقابل سنت و تجدد شاید هیچ‌گاه به‌قدر امروز در افغانستان بروز نکرده باشد. برخلاف ایران که مدت‌ها قبل دروازه‌هایش به‌سوی این گشادگی باز شده و شاید قرنی است که با این مشکل دست‌وپنجه نرم می‌کند. طالبی که از غار درآمده و از آسمان برایش تفنگ باریده است، کج‌فهمی عمیق‌تری در جهان‌بینی‌اش دارد و به‌تعبیری به جای تغییر تنها مکارتر شده‌است. بااین‌همه ملاعمر داستان سلطان‌زاده هنوز از این مکر و حیله خبر ندارد و پیش از آنکه خبر هلاکتش در بیمارستانی در کراچی ارسال شود، در کوچه‌پس‌کوچه‌های کابل و درون خودش می‌میرد. گویی همه ایشان از پیش مرده‌اند و رشته حیاتشان بند نظرکردنی به درون خودشان است که به مخیله‌شان خطور نمی‌کند و سرانجام تاریخ به مذاقشان خوش نمی‌آید.
وجه تأمل‌برانگیز دیگر «دریغا ملاعمر» جدا شدن این متن از جریان غالبی است در ادبیات افغانستان که شاید ناخواسته همواره یاد جنگ را زنده نگه داشته است و گرچه می‌خواهد از مصائب آن بگوید شاید با کمتر گفتن از زندگی جاری در افغانستان به بازتولید این خشونت دامن زده باشد. سلطان‌زاده در پسِ پشت دهه‌ها ناامنی و جنگ، روانی را کاویده که قرن‌ها غبار بی‌معرفتی بر آن نشسته و به راهی رهنمون شده که بیش از دیگر آثار ادبیات معاصر افغانستان راه خروج از این دور باطل را نشان می‌دهد. اگر سودای قیاس داشته باشیم، این نگاه در رمان فرانکشتاین در بغداد هم وجود دارد که نشان می‌دهد سیلی سخت‌تری که ملت‌های عراق و افغانستان از تعصب و گژاندیشی خورده‌اند، نمود تندتر و البته پویاتری در ادبیات‌شان یافته و در مقابل خمودگی ادبیات ایران راه‌های تازه‌تر و بدیع‌تری را برای بیان، خلق کرده است. تصویر سلطان‌زاده از نابسندگی و حتی فشل بودن نسخه طالبان و بی‌سرانجامی راه آنها و گرفتاری‌شان در آنچه می‌خواهند با زور غصب کنند، با همراهی اجباری گروگان‌هایی که گویی قرار است همیشه تاریخ بی‌جاشده بمانند، تصویر انسان امروز است بدون توجه به اینکه کجا خانه داشته باشد و نشان‌دهنده نبوغ و پختگی او در یافتن و پرداختن داستانی انسانی و جهانی است. سلطان‌زاده در «دریغا ملاعمر» خاطرنشان می‌کند که عظمت و تاریخی که با بمب تخریب شده است، گذشته از رنج و زخمی که از پرت‌شدگی طالب به بیرون از حوزه، غار یا افکارش به دنیای شهر پدید آورده، همیشه در ذهن‌ها می‌ماند. او به انسان امروز یاد می‌دهد زنی که از ترس گرفت‌وگیر طالب پنهان نشده یا افغانی که می‌خواهد به هر طریق پرواز کند و برود تا موطن امنی بیابد، گرچه جانش را به‌خطر می‌اندازد و سمت حیات و زندگی را گرفته و آنچه در هستی متجلی شده را پنهان‌کردنی و غصب‌شدنی نمی‌خواهد و گرچه در وطن خویش غریب است اما خانه در چشم‌های زنان و دختران افغان دارد.

این خبر را به اشتراک بگذارید