۲ روایت متفاوت از پای چوبه دار
بخشش! لازم نیست اعدامش کنید
مهدیه تقوی راد|۱۲سال از نخستین روزی که جمعیت امامعلی (ع) آیین طفلانمسلم را برای آزادی نوجوانان محکوم به قصاص راهاندازی کرد، میگذرد. این افراد چون هنوز به سن قانونی نرسیدهاند، در کانون نگه داشته میشوند تا به ۱۸سالگی برسند و سپس شرایط اجرای حکم آنها بررسی شود. با برپایی این آیین، تعداد زیادی از نوجوانان با حمایت جمعیت امامعلی و کمکهای مردمی به منظور پرداخت وجهالرضایت به اولیای دم، بخشیده شده و از مرگ نجات پیدا کردهاند. روایت روزنامه همشهری را از ۲نوجوانی که توسط اولیایدم بخشیده شدهاند و خانوادهای که قاتل را بخشیده است، بخوانید.
روایت اول
سر چوبه دار قاتل را بخشیدیم
روایت جواد بچه بودیم. داشتیم با برادرم حسین توی حیاط، ماشینبازی میکردیم. طبق معمول از داخل کوچه صدای دعوا و جروبحث همسایهها میآمد. این سروصداها برایمان عادی شده بود؛ انگار اگر یک روز در کوچه دعوا نمیشد، چیزی در محلهمان گم شده بود. دعوای همسایهها با هم، شده بود تفریح اهالی کوچه؛ اما در همه دعواهای کوچهمان، یکی از همسایهها پای ثابت بود و بقیه به نوبت در دعوا شریک میشدند؛ یک روز شوهر اکرمخانم، یک روز پسر علیآقا، یک روز هم آقامنصور ـ قصاب محل ـ یک طرف دعوا بود. پدر من هم با اینکه سن زیادی نداشت، همیشه سعی میکرد که دو طرف دعوا را با هم آشتی بدهد. آن روز هم مثل هم همیشه سروصدا در کوچه بالا گرفت. دعوا سر نهر آب کوچک وسط کوچه بود؛ دعوایی که مدتی بود بین رضا و منصور ادامه داشت. یک روز منصور جلوی نهر آب را میگرفت و آب نهر به حیاط خانه رضا سرازیر میشد و فردایش رضا با مقداری خاک، آب را به سمت حیاط منصور هدایت میکرد. خلاصه رضا و منصور بیشتر از بقیه همسایهها با هم دعوا میکردند. منصور سالها قبل به محل ما آمده بود و آنروزها پدرم به منصور کمک کرده بود تا زمینی را که حالا در آن ساکن شده بود، بخرد و کمکم ساختمانسازی کند. از همانموقع رضا که در فکر خرید این زمین بود، کینه پدرم را به دل گرفته بود و هرجا میرفت میگفت که پدر من به ناحق کمک منصور کرده تا این زمین را که سالها رضا آرزوی خریدنش را داشته بخرد و بالاخره انتقامش را از پدرم میگیرد. تصویر آنروز هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود. رضا و منصور دوباره دعوایشان بالا گرفت و پدرم که تازه به خانه آمده بود، چایش را نخورده زمین گذاشت و به مادرم گفت میرود که منصور و رضا را از هم جدا کند. موقع بیرونرفتن از حیاط هم من و حسین را بوسید و رفت. سروصداهای داخل کوچه که بیشتر شد، مادرم هم به کوچه رفت و چند لحظه بعد درحالیکه زیر لب میگفت «خدا به همهمان رحم کند» برگشت و در را پشت سرش بست.
روایت مادر به ساعت نگاه کردم؛ موقع برگشتن محمد بود. چای دم کشیده بود. به محض شنیدن صدای زنگ، چای را در استکانهای کمرباریک ریختم و منتظر شدم تا محمد مثل همیشه با دست پر بیاید. میدانستم روزهایی که برای خانه خرید میکند، زنگ میزند تا بچهها در را برایش باز کنند. توی کوچه دعوا شده بود. محمد نایلونهای میوه را دستم داد و گفت که تا چای کمی خنک شود میرود تا بین منصور و رضا که دوباره دعوایشان شده «میانجیگری» کند بلکه سروصداها بخوابد. یکیدو بار هم خودم رفتم که ببینم چه خبر شده. بار دومی که رفتم داخل کوچه، دیدم رضا یقه منصور را رها کرده و به اصرار همسایهها رفته داخل خانهشان. من هم که دیدم دعوا فیصله پیدا کرده، برگشتم داخل. چند لحظه نگذشته بود که صدای همسایهها دوباره بلند شد و همانموقع زنگ درِ خانهمان به صدا درآمد. خودم را به حیاط رساندم. در را که باز کردم محمد که رنگ به رو نداشت داخل حیاط افتاد. پشت پیراهنش از خون قرمز شده بود. هرچه پرسیدم «چطور شده؟» هیچکس جوابم را نداد. فقط یکی از همسایهها ماشینش را آورد و محمد را سوار کرد و بردیمش بیمارستان. سر محمد روی پای من بود اما هر چه صدایش میکردم جوابم را نمیداد. دکتر اورژانس بعد از معاینه گفت که محمد بین راه فوت کرده و کاری از دستش برنمیآید. زمین و زمان جلوی چشمام تیره شد. حالا به ۲ پسرم که منتظر پدرشان بودند چه باید میگفتم؟ اصلا بدون پدر چطور آنها را بزرگ میکردم؟ تکلیف زندگیام بعد از محمد چه میشد؟ حال خودم را نمیفهمیدم و حتی نمیتوانستم به پلیسی که از من درباره این اتفاق سؤال میکرد، جوابی بدهم؛ بهتزده نگاهش میکردم و زبانم بند آمده بود.
روایت اکبرآقا با اصرار محمدآقا دعوا فیصله پیدا کرد. منصور را به داخل خانهاش فرستادیم و رضا هم رفت خانهشان. محمدآقا به تیر چراغ برق تکیه داده بود و بقیه همسایهها هم چندتا چندتا داشتند با هم صحبت میکردند. در یک لحظه در خانه رضا باز شد و او با چاقویی که در دست داشت به محمد حمله کرد و از پشت، چند ضربه زد. همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد! انگار هر چه خون در بدن محمد بود، یکباره سرازیر شد بیرون! رضا همان لحظه پا به فرار گذاشت. محمد هم چند قدمی که تا خانهشان فاصله داشت را بهسختی رفت و دستش را روی زنگ گذاشت و همانجا روی زمین افتاد.
روایت جواد پدرم ۳۲ساله بود وقتی در دعوایی که ربطی هم به او نداشت، کشته شد. در بیمارستان به ما گفتند که اگر همانموقع که چاقو خورده بود اطرافیان کمکش میکردند و جای ضربه چاقو را با دستمال یا حتی با دست میگرفتند، پدرم زنده میماند اما آنروز هیچکدام از همسایهها از ترس رضا جلو نیامده و به پدرم کمک نکرده بودند. قاتل پدرم هم برای اینکه خودش را بیگناه جلوه دهد، همانروز چند ضربه با چاقو به خودش زده بود و رفته بود در خانه فامیلهایمان و به دروغ گفته بود که علی ـ یکی دیگر از همسایهها ـ پدرم را با چاقو زده و او را نیز زخمی کرده! بعد هم رفته بود بیمارستان! اما همانروز پلیس با پرسوجو از همسایهها متوجه شده بود که رضا قاتل است و دستگیرش کرده بود. روزهای سختی را بعد از فوت پدرم گذراندیم. نبود پدرم یک طرف، حرفهایی که همسایهها به ما میزدند یک طرف! ما نمیخواستیم در ازای مرگ پدرم جان یک نفر دیگر را هم بگیریم و همین شد که کنایههای همسایهها و اطرافیانمان شروع شد. میگفتند شما در ازای خون پدرتان میخواهید پول بگیرید و به همینخاطر حاضر به قصاص نمیشوید. اما ما انتقام از رضا را به خدا واگذار کرده بودیم؛ چراکه پدرمان به ناحق کشته شده بود. در این ۱۳سال خانواده رضا حتی برای یکبار هم به خانه ما نیامدند که عذرخواهی کنند تا یک دلگرمی کوچک برای ما باشد. ما ۱۳سال از بهترین سالهای عمرمان را بدون پدر زندگی کردیم. از وقتی ما به سنوسال قانونی رسیدیم با مادرمان تصمیم قطعی گرفتیم که رضا را قصاص نکنیم اما در این سالهای آخر دیگر از تصمیممان با کسی صحبت نمیکردیم. اقوام پدریمان دائم ترغیبمان میکردند که قاتل پدرمان را قصاص کنیم تا درس عبرتی برای دیگران باشد. کارشناسان جمعیت امامعلی (ع) در روزهای نزدیک به قصاص رضا چندبار به خانهمان آمدند و از ما خواستند که قاتل را ببخشیم. ما خودمان هم تصمیم به بخشش داشتیم و حضور کارشناسان جمعیت امامعلی (ع) ما را مصممتر کرد؛ با این حال، تصمیممان را تا روز اعدام رضا به تعویق انداختیم. «صبح روز چهارشنبه» برای اعدام رضا تعیین شد؛ حتی آنروز هم خانواده رضا برای طلب بخشش پیش ما نیامدند. چوبه دار در تاریکروشن هوا بیحرکت منتظر رضا ایستاده بود. رضا را از انفرادی آوردند و قرار شد اگر وصیتی دارد بگوید. رضا سرش را به اطراف تکان داد و حرفی نزد. من گفتم که خودم میخواهم طناب دار را به گردن قاتل پدرم بیندازم. طناب را دور گردن رضا انداختم. توی چشمهایش نگاه کردم؛ هیچ اثری از پشیمانی در نگاهش دیده نمیشد؛ انگارنهانگار که آخرین لحظات زندگیاش را سپری میکند. مأمور زندان، طناب را پشت گردن رضا محکم کرد و مسئول زندان دوباره از ما درخواست کرد که اگر میتوانیم رضا را ببخشیم. در دلم غوغایی بود. اگر تا چند ثانیه دیگر زبان بازنمیکردم، رضا اعدام میشد اما من آدمی نبودم که بتوانم جان فرد دیگری را بگیرم. همانجا رضا را به خدا واگذار کردم. به مادرم نگاه کردم؛ اشک از چشمانش سرازیر بود. برادرم هم غمگینتر از آن بود که بتوان توصیف کرد. رو کردم به رئیس زندان و گفتم: «ما از خون رضا گذشتیم». صدای صلوات آنهایی که در حیاط زندان بودند با صدای گریه مادرم همراه شد. از زندان یکراست سر مزار پدرم رفتیم و عقدهای را که ۱۳سال در گلو داشتیم، بازکردیم.
روایت دوم
پسرم قاتل دامادم شد
به مرتضی گفتم: «دلم گواهی بد میدهد. امروز در خانه پیش خودم بمان. اصلا از جلوی چشمام دور نشو» اما مرتضی خندید و گفت: «چند ساعت میروم پیش بچهها و زود برمیگردم». بعد طبق معمول همه روزهایی که میخواست از خانه بیرون برود، پیشانیام را بوسید و گفت: «نگران نباش مادر! با بستنی برمیگردم و با زهرا (دخترم) و عطیه (نوهام) دورهمی خوش میگذرانیم». اما در دل من انگار رخت میشستند. مرتضی رفت که یکیدوساعته برگردد اما برگشتنش به خانه، ۱۷سال طول کشید. چشمام به در خشک شد؛ بس که روزها را به شب کوک زدم تا خبر آزادیاش را بشنوم. غروب شده بود. صدای زنگ در که بلند شد، بند دل من هم پاره شد. دلم گواهی میداد که اتفاق بدی افتاده! پای رفتن نداشتم. زهرا رفت جلوی در. وقتی روی پلههای جلوی در زانو زد، مطمئن شدم برای مرتضی اتفاق بدی افتاده. پاهایم یاری نمیکرد. خودم را کشانکشان تا دم در رساندم. سعید بود؛ دوست مرتضی. گفت: «نترسیدها، طوری نشده! حال احمدآقا؟ دامادم؟ بد شده؛ بردیمش بیمارستان». جویدهجویده پرسیدم: «مرتضی؟ مرتضی چی شده؟». گفت: «مرتضی خوب است اما چند روز نمیآید خانه». نفهمیدیم چطور خودمان را به بیمارستان رساندیم. سراغ احمد را از سرپرستاری گرفتیم. گفت بیماری با این نام ندارند «اما یک نفر فوتی داشتهایم که چاقو خورده»! آن لحظه حتی به ذهنم هم خطور نمیکرد که نامش را بپرسم. خدا را شکر کردم که احمد با کسی بدهبستان نداشته که بخواهد چاقو بخورد؛ حتما اشتباهی شده. در همین گیرودار سروکله برادرهای دامادم پیدا شد. رنگ به رو نداشتند. رفتم جلو که حال احمد را بپرسم اما با صدایی که از من سراغ مرتضی را میگرفت، جا خوردم؛ «مرتضی کجاست؟» گیج شده بودم. همینطور هاجوواج مانده بودم که پلیس بیمارستان آمد و او هم از ما سراغ مرتضی را گرفت. همانجا بود که فهمیدم مرتضی با دامادمان دعوایش شده و حین دعوا، دوستش چاقویی را که به همراه داشته، داده دست مرتضی و آنچه نباید میشده، اتفاق افتاده است.
در دو راهی رضایت حالا ۲تا داغ داشتم؛ داغ فوت دامادم و داغ پسرم که شده بود قاتل دامادم. مرتضی چند روز بعد از قتل دستگیر شد و گفت که حین دعوا ـ ندانسته ـ با چاقو به دامادم زده اما اصلا قصد کشتن او را نداشته. با این حال اولیای دم که نوهام هم شامل آنها میشد، باید برای قصاص یا بخشش مرتضی تصمیم میگرفتند. اصلا رویم نمیشد که برای گرفتن رضایت، پیش خانوده دامادم بروم. پدر مرتضی هم روزبهروز پیرتر و شکستهتر میشد؛ آخر هم دوام نیاورد و ۶سال قبل آرزوی آزادی مرتضی را با خودش به گور برد. بالاخره تصمیممان را گرفتیم و سعی کردیم برای گرفتن رضایت تلاش کنیم تا مرتضی بلاتکلیف در زندان نباشد. در عین حال حق را هم به اولیای دم میدادم؛ بالاخره برادرشان به ناحق فوت کرده بود و میتوانستند تقاضای قصاص کنند. تصمیمگرفتن برای قصاص یا بخشش مرتضی ۱۷سال طول کشید... تا وقتی که اعضای جمعیت امامعلی (ع) از وضعیت او مطلع شدند و پا پیش گذاشتند. عید امسال بود که بالاخره تلاشهای این جمعیت نتیجه داد و اولیای دم دامادم به آزادی مرتضی رضایت دادند. حالا همه کارهای اداری آزادی مرتضی تمام شده و باید نامه آزادیاش امضا شود تا پسرم بعد از ۱۷سال از زندان بیرون بیاید. مرتضی در تمام این سالها، ناراحت بود و ابراز پشیمانی میکرد. بالاخره بچه بود و با نادانی باعث ازهمپاشیدن زندگی ۲ خانواده شده بود و چند خانواده را هم عزادار کرده بود. حالا پسرم برای خودش مردی شده اما بهترین روزهای عمرش را در زندان گذرانده. بعضی وقتها فکر میکنم اگر مرتضی آن روز به حرفم گوش میکرد و از خانه بیرون نمیرفت شاید این اتفاق نمیافتاد؛ شاید الان، هم دامادم زنده بود و هم مرتضی تشکیل خانواده داده بود و بچههایش با بچه دخترم که حالا یتیم شده، همبازی بودند. اصلا شاید تقصیر من بود؛ نباید میگذاشتم مرتضی آن روز از خانه بیرون برود و هر طور بود باید مانعش میشدم.