«تاریخ سختجانی»
سیداحمد بطحایی،نویسنده و پژوهشگر دینی|روزهای جمعه، نماز ظهر نداریم. نماز صبح که خواندیم قرار شد جواد بیاید دنبالم برای نمازجمعه. قانون نانوشتهای است که روحانی مستقر باید در نمازجمعه شهر و روستا حاضر باشد. تا خوابم ببرد تاریخ سختکشی عباسقلی غفاریفرد را باز کردم. از بستن موی سر به دم اسب تا تکهتکه کردن و سوزاندن و خفگی و جوشاندن. دلم ضعف میکند و سرم درد. میگویم اینها که مال ما نیست. ما خوشگل به دنیا آمدهایم و سنگین و شکیل مثل یک آیتالله و عالِم کلاسیک از دنیا میرویم؛ با شکوه و افتخار. فاتحه مع الصلوات. بعدتر که جلو میروم فکری میشوم فرماندار قم و قبرس کجا فکر میکردند دست و پایشان را ببرند؛ مجددا ضعف دل و درد سر. اصلا چه چیزی سختتر از آخوند بودن است. خودش تاریخچه سختی است. به دنیا که میآیی تو را آخوند میبینند و بزرگتر که میشوی برای تثبیت همان ایده اولیه، عمامه بر سرت میگذارند؛ یک پتانسیل آخوندی؛ یک روحانی بالقوه؛ یک سرنوشت محتوم، با مجموعهای از تکه کنایههای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی. از ضعف و درد و خواندن خونریزی و کشتار حوالی 8صبح خوابم میبرد. یک ربع به 12بیدار میشوم. یکی میآید دنبالم و میرویم مسجد جامع زیدآباد. وارد مسجد که شدم نیمی از چشمها چرخید به من. این وقتها هول میشوم. نمیدانم چه باید کنم. درست در همین لحظات است که بدترین اتفاقات میافتد؛ پاشنه پا پیچ میخورد یا عبا زیر پایم گیر میکند و 3-2قدم یهوری برمیدارم و نیمتنه تندتر توی هوا میرود و با سر به محکمترین و نزدیکترین شیء ممکن میخوردم. اما این بار سعی کردم با احتیاط و آرامترین شکلممکن قدم بردارم. بالاجبار همان ردیفهای وسط نشستیم. درست توی ناف چشمهای امام جمعه. اواسط خطبه اول بود و نمیدانم از کجا بحث را به ناخنگرفتن کشاند. درباره تفاوت ناخنگرفتنهای زنان و مردان صحبت میکرد؛ که زنها ناخنشان را اشکال ندارد بلند کنند و خوب هم هست ولی مردان باید کوتاه کنند. حاشیهای هم به بحث شیرین مانیکور زد و با تفصیلی درباره خاراندن، خطبه یک را تمام کرد. خطبه دو را هم با ترجمه قسمتهایی از سوره کهف شروع کرد. امام جمعه، پیرمرد70-60 سالهای است با ریشی سراسر سپید و سبیلی تراشیده. بعد از نماز سلامعلیکی کردیم و جواد رساندم خانه. توی مسیر برگشت مجبور بودم به روضه قتلگاهی که از ضبط ماشیناش پخش میشد گوش کنم و اشکی بریزم؛ توفیق اجباری. جلوی در خانه پیاده شدم و کلید را توی قفل چرخاندم. دستم زخم بود و تعادل روی بالانس کلید و قفل نداشتم. کلید توی قفل شکست. فکر کردم چه قازوراتی خوردهام که به این دومینوی مصیبت گرفتار شدهام. زنگ زدم جواد که برگردد. با جواد کوبیدیم به در. با پیچگوشتی توی ماشینش به قفل ور رفتیم. با لگد و مشت و چوب به جان در افتادیم. توفیری نداشت. بهخاطر لپتاپ و به توصیه صابر در را دو قفله کرده بودم. زنگ زد به رفیق کلیدسازش که بیاید. من؟ تکیه به در دادم که یکهو عقب رفتم و عمامه از سرم افتاد و به زحمت خودم را کنترل کردم تا نخورم زمین. در باز شد. بیهیچ دلیل عقلی. من میخندیدم و جواد بغض کرده بود. اسم امامهایی که توی ذهنش میآمد را چندبار گفت. پیشانیام را بوسید و قربان صدقه خودم و جدم رفت. سوار ماشینش نشده بود که گفت بعد از مغرب با کلیدساز میآید برای تعویض قفل و درآوردن کلید. لباس را درنیاورده نشستم روی زمین و بیهیچ دلیلی شروع کردم به گریه کردن. روزهای جمعه نماز ظهر نداریم. روزهای جمعه همهاش غروب جمعه است.