یک نفس گل درروزگار گرمای هلاک
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
نورکور، آب غایب، گرما هلاک و زندگی دست به زانو است، درتابستانی که نامش ١٤٠٠ است. پس با شمعی شکیل به رنگ ارغوان، یک قوطی کبریک توکلی و یک قمقمه کوچک لبریز از شربت آلبالوی تگری بدهم بهدست مبارک آقای تاکسی تلفنی تا به دوست دلافروز به خاطر برساند در سالروز تولدش که این پنجشنبه از سال را عاشق کرده است، وقتی دیدن دشوارتر از ندیدن است. راست این است میخواهم از بازتکرار رنجهایی که میبریم و هر روز دردناکتر از دیروز است؛ مثل جان باختن بیمارانی به دلیل قطع ناگهانی برق، مثل جان باختن کولهبرانی جوانتر از لاله عباسی و مرگ مسافران پرشمار در جادههای بیمقصد. ناله بس کنم یک خاطره شیرین را مرور کنم؛
«یک شاخه گل تقدیم به آرام جان، به آن کسی که با آمدنش همه مبداها و مقصدها را به هم میرساند. یک شاخه گل برای کسی که بودنش شما را خاطر جمع میکند که دنیا بیمهر و وفا نیست، چون در نگاهش اعتماد و عشق زبانه میکشد. دادن یک شاخه گل به او به اندازه یک گلستان، هوای حضورتان را در این تابستان داغ معطر میکند.»
من از سر اتفاق شنونده این گفته خیالانگیز بانویی شصتوچند ساله بودم که میتوانست مدیرمحترم و بازنشسته یک دبیرستان باشد. اینجا نزدیک بیمارستانی در میانههای شهر درحال پیچیدن یک دسته گل برای مردجوانی بود که در شوق و انتظار بود و هیچ نمیگفت. من صبورانه و مشتاق همه گوش بودم. مرد جوان رفت و من ماندم تا بگویم چند شاخه گل از همانهایی که گفتید دوست را شیدا و دست سایه را در دست آفتاب میگذارد مرحمت فرمایید، برای کسی که بازگشت به سلامتی او آرزوی جهان است .خانم گلفروش گفت خوشا به حال کسی که یک جهان دلواپس سلامت اوست و بعد درحالی که گلهای بهاری مرا در آغوش کاغذ رنگی میگذاشت، گفتم همه آنانی که او را میشناسند براین باورند که او بهتنهایی یک جهان است بانوی گلفروش تبسم شیرینی کرد و یک شاخه گل سرخ بهدستم داد و گفت از سوی من تقدیم کنید. انقدر حالم ژاله و ارغوان شد که آرزو میکردم کاش باغبان بودم و هر روز پیش پای عابران را گلپوش میکردم. وقتی به بیمارستان رسیدم آهستهتر از شمیم در اتاق را باز کردم، مبادا خواب نازک جهان را زخمی کنم درعصر ملاقات.
او میآمد و صدها ستاره
گرم چراغانی جهان بودند
هزارسال پیش که حال دنیا چهار فصل بود؛ بهار خیلی باران و بهار بود و تابستان تب کرده حداکثر بین ٤٠ تا ٤٤ درایرانشهر و اهواز بود، نه سنندج، تهران وتبریز که حداکثر به ٣٧ و ٣٨ آن هم فقط در تهران میرسید نه همه جای ایران درتابستان اکنون! آن سالهای دور که کودکتر از اکنون بودم سنندج گلفروشی نداشت چون خانهها باغچه داشت، باغچهها شمعدانی، نیلوفر، بنفشه، اطلسی و یاس داشت، چون اندکی پایینتر از خانه ما محله چهارباغ بود، آنسوتر دامنههای آبیدر همه باغ و پوشیده از گلهای وحشی بود، اینسو رودخانه دره بیان بود که سرمست از سبزه و گلهای خودرو، زندگی را معطرتر از چهار فصل میکرد، پس وقتی همه جا گل بود بهترین دارو برای درمان ذائقه میوههای ارگانیک و شیرینی بود و هنوز هم لذت و عطر شیرینیهای قنادی دقیق با من است؛ مثل کوچه باغی که صدای پای همه عابران دلداده را به خاطر دارد.
تنها دستان تو النگو دارد
تنها دهان تو لب دارد وگرما
دیگران تارفتند رفتنی شدند
تنها تو نزدیکی هنگامی که دوری
حالا و اکنون که بودن یا نبودن مسئله این نیست، که ساختمانها خشن، خیابانها گرفتار و اتومبیلها پرخاشگرند و هوا داغتر از تنور سنگکی است، من خودم از گلهای این بوستان و آن پارک شنیدم که به خاطر خشونت مواج شهر، عطرشان پریده و فقط رنگ دارند. پس دراین هنگامه که حال روزگار عمیقا بیمار و تب کرده از گونههای متنوع و متعدد عصبیتهای سرریز اجتماعی است گاهی فقط گاهی اگر فراری و شتابان در پیادهروها از دست کرونا و دوستانش نیستید، مجالی اگر بود تامل کنید در حاشیه و متن گلفروشی سرراهتان و احوالی بپرسید از سبزهها و گلها تا کمی پوست زندگی را نوازش کنید، حتی اگر گل نمیخرید و فقط حال قیمتها را جویا میشوید. اما بیتردید آغشته به عطر گلها و بوی خوش سبزهها میشوید و وقتی پا بیرون میگذارید حس خوب شما حال مردمان اطراف را با نشاط میکند چون همه میدانیم گل فقط برای دیدن نیست، برای فهمیدن و عاشقشدن است؛ مثل دیدن کتاب به وقتی که جلوی ویترین کتابفروشیها میایستیم و میل به خواندن و دانا شدن در ما زبانه میکشد و احساس میکنیم هنوز از رنج روزگار مسخ نشدهایم. آن وقت یکی ازما شاعر میشود.
دست کشید به آسمان
ابرها را کنارزد
نشست رو به ماه
زن
با دلی از بلور با تنی از رویا
شعرها بهترتیب از
محمدسعید میرزایی، اوکتای رفعت و سیدضیا قاسمی