
کنکور تخممرغی!

سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشتها، روزنگاریهای من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
لطفاً!
جای پارک در محلهی ما طلاست! یعنی گاهی پدر و مادر من حاضراند همهی طلا و جواهرشان را بدهند تا سر ظهر یا آخر شب، وقتی خسته و ماندهاند، یک جای پارک ناقابل، نصیبشان شود و بتوانند از شر اتومبیلشان خلاص شوند.
اما همین امروز، یک تابلوی عجیب، روی درِ پارکینگ یکی از همسایههای سر کوچه، حسابی توجه مرا به خودش جلب کرد: «همسایهی عزیز! لطفاً جلوی در ِ پارکینگ پارک کنید» و البته خیلی ریز و در ادامه هم نوشته بود: «شمارهی تلفن همراهتان را هم پشت شیشه اتومبیل بگذارید تا در صورت لزوم...»
آنقدر عجیب بود که به بابا گفتم: «ترمز!» باورم نمیشد. دوباره جمله را خواندم: «لطفاً... پارک کنید...!»
تابهحال چنین جملهای را روی در و دیوار محله ندیده بودم:
...پارک نکنید... پنچرتان میکنیم... لعنت بر...
آنقدر ماجرا عجیب بود که هیچ اتومبیلی مقابل در پارکینگ آن خانه، پارک نکرده بود. بابا با لبخند دو بار ماشین را عقب و جلو کرد و گفت: «خدا خیرت بده... چه حالی کردم امروز؛ انشاءالله خدا هم به تو حال بده...!»
هویج!
توی گروه متین نوشت: «ایول! برای بار صدم آقای وزیر گفته که سال تحصیلی بعد، مدرسهها باز هستن و کلاسها حضوری برگزار میشه!» بعد از میان استیکرهای موجود، یک زبان دراز در کنار کلمهی کرونا ارسال کرد که یعنی بالأخره ما روی کرونا را کم کردیم و... فرزاد هم بهعنوان شاهد نوشت: «و آقای وزیر فرمودن در مرداد، به همهی معلمهاتون هم واکسن میزنیم تا بتونیم مدرسهها رو باز کنیم...» اما حلقهی مفقوده، 15 میلیون دانشآموزی است که انگار به چشم آقای وزیر نیامدهاند. به بچهها در گروه گفتم: «بچهها...! پس ما چی؟ ما هویج هستیم؟ و کرونا از هویجها بدش میآید؟ و سراغ هویجها نمیرود...» بهقول یاور، فقط در گروه مافیای خودمان، دو نفر از پنجنفر، کرونا گرفتند؛ آن هم چه کرونایی! یاور که کارش به بیمارستان کشید و فرزاد هم بعد از گذشت یک سال از بیماری، هنوز مزهی شیرین را از تلخ تشخیص نمیدهد. اما حدس احمد هم بامزه بود: «شاید قراره یه بخشنامه بکنن که هیچ دانشآموزی حق نداره کرونا بگیره و اگه هم گرفت، مثل موبایل، اون رو قبل از ورود به مدرسه،تحویل دفتر میده تا...»
شنبه؛ دوازدهم تیر
دفترم! امشب خیلی پکرم؛ دمغم، غمگینم، آویزانم. البته دلیلش را درست نمیدانم؛ شاید گرمای هوا، کتلتهای تکراری شام دیشب، باخت بلژیک... و البته شاید کنکور، شتری که دو سه روز پیش، برای بچههای مردم برگزار شد و قرار است چند سال دیگر، دم خانهی من هم پهن شود و بخوابد.
دفترم! باید خداوند را بسیار شکر کنی که در دنیای دفترها، واژهای به نام «کنکور» وجود ندارد؛ واژهی مقدسی که از کودکی، یقهی ما بچهها را میگیرد و در نوجوانی، چماقی میشود در دست بزرگترها که آن را مدام در کلهی مبارک ما میکوبند تا شایدرستگار شویم! یعنی به زبان ساده، بزرگترها از کودکی این موضوع را در کلهی پوک ما فرو میکنند که میزان رستگاری ما در جهان هستی، دقیقاً به رتبهی کنکورمان وابسته است که هر چه سهرقمی و دو رقمی و تکرقمیتر شود،خوشبختتر خواهیم شد.
امروز در گروه، همین بحث مطرح شد. دلیلش هم خواهر متین و برادر یاور بودند. دو رقیبی که از شوربختان پشت کنکوری هستند و همین دیروز، تستهای سرنوشتساز زندگیشان را با مداد، سیاه کردند و الف،ب، جیم و دال را زندگیشان را انتخاب کردند.
البته جهانبینی و نگاه این دو کاملاً با هم فرق میکند. یاور میگفت برادرش، دو سال است زندگی را بر خودش حرام کرده و حتی روی کاشیهای جلوی کاسهی توالت خانهشان هم تست میچسبانده تا یکوقت خدای نکرده در زمان رفع حاجت، از رقبایش عقب نیفتد. اما خواهر متین، در این دو سال آخر، هم درس خوانده و هم خوش گذرانده. کلاس موسیقیاش را تعطیل نکرده، حتی شب امتحان کنکور، کلاس کاراتهاش را هم رفته و خلاصه زندگی را برای خوش زهرمار نکرده.
البته به قول بچهها احتمالاً رتبهی برادر یاور، دلرباتر از خواهر متین خواهد بود،
اما کدامشان در زندگی، خوشبخت تر خواهند شد؟
برادری که در همهی زندگیاش، فقط از فرمول فشار و مساحت هذلولی و اسم مشتق-مرکب سر در میآورد، خوشبختتر خواهد شد یا خواهری که اگر در کنکور قبول هم نشد، مربی کاراته و تک نواز تار و سهتار خواهد شد؟
متین حرفی از قول خواهرش زد که نصفنیمه، یادم است: «به دوستات بگو یکی از معلمهای من گفته بود همهی تخممرغهاتون رو توی یه ظرف نچینین! درسته که کنکور خیلی مهمه، اما همهی زندگی ما نیست. اگه همهی آرزوهای شما در سبد کنکور چیده بشه، معلوم نیست به سرانجام برسه؛ شاید این سبد از دستتون بیفته و همهی تخم مرغهاتون بشکنه، اونوقت برای ادامهی راه، چیزی ندارین که به شما انرژی بده و سرپا نگهتون داره. اما اگه چند تا سبد داشته باشین و توی کنکور هم قبول نشین، خب... به دَرَک! میرین سراغ سبد بعدی و بعدی و بعدی... خلاصه بهخاطر زندگیای که آرزو دارین، زندگیای رو که دارین، از دست ندین!»احمد هم خاطرهای را از پدرش تعریف کرد که به دلم نشست: «بابام دو سال پشت کنکور موند، اما آخرش هم در دانشگاه قبول نشد و چون عاشق کارهای فنی بود، شاگرد تعمیرگاه اتومبیل سر محل شد. بابا تعریف میکنه که توی همون تعمیرگاه بوده که خانمی بهنام مامان من، ماشینش رو برای تعمیر میآورد و در نهایت، به عشقش میرسد. یعنی یهجورایی بابای من اعتقاد داره که همونقدر که موفقیت در کنکور میتونه سرنوشتساز باشه، شکست در کنکور هم میتونه شروع یه مسیری به سمت خوشبختی باشه...» دفترم! ساعت 9 شب است و موقع شام! بوی تخممرغ هم حسابی توی اتاقم پیچیده و خیلی هم مهم نیست
مامان آن را از کدام سبد برداشته و نیمرو کرده!