بادبادکهای عمهآیلار
مهدیا گلمحمدی
از وقتی یک روبان مشکی گوشه قاب عکس مادر اسماعیل را دور زده و پشت آن گرهای کور خورده بود، پدرش هر سال تابستان او را به خانه عمهآیلار میبرد. آنجا اسماعیل روی بادبادکهایی که پیرزن برایش میساخت، به مادرش نامه مینوشت. خانه عمهآیلار در روستای خُسبان کاهگلی و سقفش شکم داده بود. عمه میگفت خانهها هم گاهی غمباد میگیرند. خانه هر قدر پیر، از عمهآیلار کوچکتر بود. عمه هزار سالش بود، شاید هم بیشتر. عمه پیر بود حتی میان عکسهای لبپر شده دورکنگرهای لای آلبوم که برخیشان از زردی به قرمزی میزدند. در آن روستا فقط عمهآیلار بود که میتوانست بادبادک بسازد. از آن کرور کرور بادبادکهایی که در این سالها ساخته بود، فقط هماناولی را بهدست باد داده بود و بس. یکی از گوشوارههای بادبادک باز شده بود، بعد بادبادک کله کرده بود دور خودش و با باد تا باغ درختهای گیلاس پسر روستای آن طرف کوه رفته بود. پدر اسماعیل که آن وقتها تازه پشت لبش سبز شده بود، دیگر به خواهرش اجازه نداد بادبادک هوا کند. گفته بود «قالیچهتکونی زن خوبیت نداره، چه برسه یه کاغذباد هم ورداره بره پشتبوم، مردم چی میگن؟ همون اولی را هم نباس میذاشتم دست بگیره». آیلار سیزده سالش بود که به جای نخ قرمز بادبادک، نخ قرمز گهواره بچهاش را به دستش دادند. با نخ، گهواره سنگینی که به زمین چسبیده بود را تکان میداد و به شکم سقف خیره میشد. سال به سال فقط جای بچههای آیلار و نوه و نتیجههایش در گهواره عوض میشد. درخت سرو وسط حیاط خانه هم مثل عمه، نحیف و پیر بود. آنقدر نحیف که مدام بهخود میلرزید و حتی تابستانها هم کلاهی از سار و گنجشک روی سرش میگذاشت. درخت فقط به احترام جیغهای پیرزن گاهی کلاه از سر بر میداشت. آن روز تابستانی هم بعد از صدای جیغ عمهآیلار در حمام، درخت کلاه از سر برداشت و با ترس تکانی خورد. اسماعیل فهمید نقاشیاش بهتر شده و نیشخندی زد. پیش از حمامرفتن عمهآیلار، با نوک انگشت روی آینه حمام طرحی نامرئی از جنهای بیشاخ و دمی کشیده بود که سُمهاشان از پایین آینه تا کاشیهای سفید زیرش ادامه داشت. صابون برگردان چروکیدهای همچون تختهسنگی کهنسال نشیمنگاه جنها بود و سفیدابی همچون ماه، آسمانشان را روشن میکرد. بعد اسماعیل آمده بود در اتاق و خودش را به خواب زده و منتظر نشسته بود حمام عرق و آینه بخار کند. بخار سفید که روی آینه نشست، جنها اندکاندک از سر به سم در سطح نقرهفام آینه ظاهر شدند. کوچهای که از میان جیغ عمه رد میشد، سارها و گنجشکها را تا میدانچه همراهی کرد و بعد خودش را در جوی آبی زلال انداخت. در میدانچه پدر اسماعیل که خاکاره مژهها و موهایش را بور کرده بود، با دستآویزی از پاکت میوه و نوشابههای زرد و مشکی بعد از عطر شیرین چوب، وارد خانه شد و کنار حوض نشست. اسماعیل از کف یخدان یخچال، لیوانِ رویی را کَند و همانطور که لیوان با التماس به دستهایش چسبیده بود، نوشابه سیاه را از بالا توی لیوان ریخت. تاریکی از لیوان بالا آمد و کمکم از این سوی کوچه به آن سوی کوچه چادری سیاه کشید. اسماعیل پای سفره شام منتظر چُغلی عمهآیلار برای پدرش بود. پیرزن مثل شانه چوبیاش هزار زبان داشت تا اسماعیل آن روز هر غلطی کرده بود را مو به مو سوا کند و به گوش پدرش برساند. آن شب اما سکوت با چاینبات راهش را از گلوی عمهآیلار باز کرد و پیرزن شام نخورده نخ گهواره نوهاش را تکان داد تا بچه ساکت شود. صبح اسماعیل بادبادکی را که خودش ساخته بود، بهدست باد داد و بیهیچ کلکی آمد نشست کنار دست پیرزن و نخ گهواره را از عمهآیلار گرفت. سارها و گنجشکها آواز میخواندند که ناگهان نخی قرمز از لای انگشتهای چروکیده پیرزن تا بادبادکی در آسمان روستای آن سوی کوه پل زد. گهواره ایستاد. گهواره، تمام آرزوهای کله کرده دخترکی بود که بادبادک آرزوهایش میان باغ گلهای بیروح قالیچه خرسک آن خانه گیر کرده بود. قالیچهای که هیچ درخت گیلاسی نداشت. آن روز بادبادک هنوز در آسمان روستای همسایه بود که پیرمردی با یک سبد گیلاس وارد حیاط خانه شد.
عمه دیگر پیر نبود. باد چندبار در زد و بعد با پرده اشکهای آیلار را پاک کرد.