بلندترین صدا در روزگار زورگو سکوت دلبندی است
فریدون صدیقی- استاد روزنامهنگاری
سروناز بود که هربار ایستاده یا نشسته چیزی میگفت، آقای رعنا محو چهره دلنشین و دهان گلخند او میشد! تا تلنگری به روزگار پست باشد تا بداند دو نفر دلبندی میسازند. آنسان که گفتی این دوخود عشق هستند! اما آیا نمیدانند عشق زورگوست و مثل هرزورگویی مقید و محدود نیست و هرلحظه ممکن است مثل کرونا قاعده و قانونشکنی کند؟
حالا پسر چیزی میگوید تا غروب، پیادهراه را خرامان و خرم کند! پسر همانی بود که باید باشد؛ صورتی کشیده، گیسوانی گره خورده پشت سر، محاسنی نرم، پیشانی بلند و یعنی زیبایی در بدر کامل. او چیزی میگفت که من نمیشنیدم همچنان که حرفهای سروناز را هم نمیشنیدم. دختر نشسته و ایستاده محو پسر بود که گاه در سکوتها پک غلیظی به سیگار میزدتا هوا از ملس بودن غروب در آن حوالی نجات پیدا کند!
راست ایناست فضولی که نام دیگرش کنجکاوی و دقت است کسبوکار من است؛ بنابراین بر نیمکتی در پیادهراهی خلوت و مقبول نشستهام و بیوقفه درجستوجوی چگونه آمد و رفت و شد رهگذرانی هستم که برای دلداری خود از رنج روزگار ملول، دقایقی راه میروند یا روی نیمکت مینشینند وگذر عمر ورق میزنند. دختر و پسر عشقآفرین بهفاصله کوتاهی از من پشت به خیابان بودند و من همه خیابان، رهگذران و نیمکتنشینان غروب در نگاهم بود. آقای عشق، پس ازکشتن سیگار، ماسک زد و دختر ماسک خود را برگرفت و بههم زل زدند که هزارتوی دلبندی را در چشمان کنجکاو و درخشان بیابند. به سرم زد حالا که خستگی را ترمیم کردهام و دلبندان را به شوق دیدهام به خانه بازگردم پیش از آنکه تاریکی به بالین شب بخزد. در خیز برخاستن بودم که دلدادگان راه افتادند و بی هیچ گفت وشنودی چهره جوانی و عشق را با حجب و حیای بسیار با خود بردند. من بیدرنگ پشت سرشان رفتم تا درسایه کمرنگ جوانی و دلبندی نفس بکشم، هریک گاه و بیگاه چیزی میگفت و دیگری محو گفتن او میشد اما من نمیشنیدم، پس شانه به شانه پسر شدم تا دریابم ساز عشق در روزگار تلخ و زخم کنونی چه نوایی دارد اما آن دو بیصدا بودند، ناشنوا بودند و لبخوانی میکردند! حالم ازاندوه ترک برداشت، راه رفتن یادم رفت، تکیه به خودم دادم که تا نخورم. آنها در شب گم شدند و من در اوقات عبث تلو خوردم و هیچ نگفتم تا یادم بیاید بلندترین صدا، سکوت عاشقی است در شبی که ناگهان آب شدم.
شب ادامه دردهای ما بود
ادامه ستارهای ناتمام
و رنگ ریخته روی عصر تابستان
سرخ بود و سبز
و نوای محزون آزادی
هزارسال پیش هم ناشنوایان خالق نجیبترین و شیرینترین عاشقانهها بودند. دریغا در آن سالهای دور که ندانستن و کم دانستن بسیار بود که فهم ناچیز برخی رابطهها و پدیدهها را مخدوش و معلول میکرد. من که کودکی بیخرد بودم و تعداد ما کودکان هم کم نبود، کسی به ما نمیگفت ناشنوا بودن یک اختلال ژنتیک است و سکوت مفهوم ساده نگفتن بهخاطر نشنیدن است.
هزار سال شرمنده قبیله اهل سکوت هستم، شرمنده آن دختر صورت ککمکی موقرمزی که نمیشنید و هیچ نمیگفت، چون ندید من پیاپی چند حبه گیلاس به سرش زدم که درد آزردهاش کرد اما نتوانست صدای درد را فریادکند تا گریه در دستهایش بی قرارتر از باران بهاری بیاید.
راست گفتهاند دشمن بزرگ و کوچک ندارد، نادانی بزرگترین دشمن است و من همچنان نادانم پس به شاعر پناه میبرم.
چیزی از تو در دهانم جامانده
مثلا قرمزی لب بالایت
یا قوسی کنج لبخندت
بگذار در تو خیره شوم
و برای بوسه بعدی نقشهای بکشم
حالا و اکنون البته در روزگاری هستیم که همه باهم درستیزیم کشمکشی ناخواسته در همه ما نسبت به هم درحرکت است.
از بس که از هرسو انواع و اقسام ضربهها ما را سرزنش روحی و فیزیکی میکند و یادمان میرود دعوای گنجشکها ربطی با نزاع قناریها ندارد. پس من همچنان براین باورم ناشنوایان، نابینایان و همه معلولان مادرزادی برخلاف ما برخی و گاه بسیاری از ما که اغلب اوقات دیو و گاه فرشتهایم، آنان همیشه فرشتهاند. من تاکنون دعوای هیچ ناشنوا و نابینایی را درکوچه و خیابان ندیدهام اما شنیدهام آنان درخانه و خیابان همیشه فرشتهاند. برای ناشنوایان دوستیها همان عشق توأم با عقل است. وقتی صدای بدوبیراه شرمآور ما را نمیشنوند.حتی وقتی میبینند ما را به آشتی میخوانند بیآنکه هوا را با آلودگی صوتی، عصبی کنند. شک ندارم آنان کمتر دروغ میگویند پس حال بهتری دارند و کمتر شکست میخورند چون بددهنی نمیشنوند.
چه خوب شد که همین دیروزها حالم بهار و بنفشه شد وقتی تیم فوتبال ناشنوایان ایران با شکست دادن تیم کرهجنوبی در آخرین بازی خود به المپیک راه یافت. آیا کمشنوایی و کمگویی بهتر از بیهوده شنیدن و یاوه گفتن نیست؟ و آیا به این پرسش ما آدمهای شنوا باید جواب بدهیم یا پانصد وبیست هزار ناشنوای هموطن که هر سال هزار و پانصد نفر به جمعیتشان اضافه میشود؟ مهم نیست همه ما جواب بدهیم یا٣٦٠ میلیون کمشنوا و ناشنوای جهان. مهم میل به زندگی و سازندگی و اشتیاق عمیق وشریف به دلبندی و عاشقی آنان است. این را همه شاعران میدانند.
خوشبختی چیز عجیبی نبود
گلدانها را ازگلخانه به خانه آوردیم
روی خاک تازه جنگل
پای آن شمعدانی عاشق دست کشیدیم
و پناه بردیم به طلوع
در شرجی خاطره
همه شعرها از سلمان نظافت یزدی