• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
دو شنبه 10 خرداد 1400
کد مطلب : 132075
+
-

روشنفکری در خیابان/ کاش برای خودمان دعا بخریم

روشنفکری در خیابان/ کاش برای خودمان دعا بخریم

سیدمحمدحسین هاشمی

یک کم با خودمان فکر کنیم و ببینیم هر روز، چندبار کاری می‌کنیم که یکی، این جمله را به ما بگوید. خوب که فکر کنیم بعید نیست که جوابمان برای این سؤال، بعضی روزها «هیچ» باشد. باور کنید که بیراه نمی‌گویم. خود من، بعضی شب‌ها، وقتی فکر می‌کنم به روزی که گذشت، می‌بینم که هیچ کاری نکردم که یک نفر، حتی فقط یک نفر، بگوید دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد. بعدش با خودم فکر می‌کنم و برنامه می‌ریزم و می‌گویم خب پسر خوب، فردا لااقل به‌درد یک نفر بخور؛ بگذار یک نفر برایت دعا کند. آخ از آن دعاهایی که زمانی بزرگ‌ترهایمان می‌کردند و هیچ‌وقت قدرش را ندانستیم؛ آن همه الهی عاقبت به‌خیر بشوی؛ پیر بشی جوان. امروز اما یک نفر، کاری کرد که از ته دل، دعایش کنم. گفتم همشهری! رفیق! آقا! بزرگ‌تر! دمت گرم. مرامت را عشق است. محشری تو. چهارده و سی و هفت دقیقه؛ تیغ آفتاب، درست بالای شهر، امان از مردم توی خیابان ربوده بود. پشت ماسک، از ترس کرونا، نفس به شماره می‌افتاد و روی گوشی ۳۳ درجه بالای صفر کار را برای گرمایی‌ها، تمام می‌کرد. از آسمان و زمین، از روی آسفالت، انگار گرما بود که هجوم می‌آورد و انگار طاقت ما بود که بریده شده بود. توی همین گیرودار سوار تاکسی شدم. زرد،‌ تر و تمیز با شیشه‌های نیمه دودی و صدای رادیو آوا که داشت یکی پس از دیگری آهنگ‌ها را پیشکش گوش‌ها می‌کرد. به محض نشستن توی ماشین، راننده، خیلی جذاب‌تر و دوستانه‌تر از آنچه فکرش را بکنید، احوال پرسی کرد. چند متری که رفت، وقتی حال خرابم از گرما را دید، توی آیینه چشم به چشمانم دوخت و گفت: «پسرم! باور کن توی این شرایط اقتصادی، بنزین‌زدن، سخته. صف گاز هم که خودت می‌دونی چه خبره. دو سه ساعت از وقت هر روزم رو باید بذارم که بتونم گاز بزنم و باهاش نصف روزم رو سر کنم. اما الان که با این وضعیت می‌بینمت، باید خیلی سنگدل باشم که برات کولر نگیرم. بیا پسرم! بیا وسط صندلی بشین که باد بخوره بهت. ایشالا که حالت بهتر شه. یه کلمن هم توی صندوق عقب هست اگه تشنته بگو که برات آب بیارم.» حرف‌هایش را دوباره بخوانید. هیچ‌چیز عجیب و غریبی نگفته. حرف فلسفی نزده. بیان‌کردن حرف‌هایش نیاز به سواد چندانی نداشت. فقط کمی معرفت، کمی مرام و کمی انسانیت لازم بود که این‌طور برخورد کند. شیشه‌ها را بالا کشید، کولر را روشن کرد، یک ماسک دیگر هم روی صورتش گذاشت تا نگران نباشم و راهش را ادامه داد. وقتی رسیدیم یک ریال بیشتر پول نگرفت. حتی یک ریال. وقتی تشکر کردم، فقط گفت: «کاری نکردم پسرم، وظیفم بود» پیاده شدم و از خدا خواستم که برکت به مال امروزش بدهد. خدا می‌داد، امروز، این هفته، این ماه، چند نفر این دعا را برایش کردند. دارم با خودم فکر می‌کنم که از این آدم‌ها، توی زندگی‌مان شاید کم نباشند اما لابد آن‌قدر زیاد هم نیستند که هر روز به تورمان بخورند. دارم فکر می‌کنم به اینکه چقدر ساده می‌شود چهارتا دعای حال خوب‌کن برای خودمان بخریم. دارم فکر می‌کنم چقدر به‌خودمان از این دعاها بدهکاریم.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید