حرفهای شنیدنی ابوالفضل جلیلی، فیلمساز جهانی ایران، از روزهای آغاز سینماگری خود
از آواز خواندن به سینما رسیدم
عیسی محمدی
نامهای بزرگی که امروزه در حوزههای مختلف هنری، فرهنگی و... میبینیم، یکباره ساخته نشدهاند، بلکه حاصل یک عمر طی مسیر و پیادهروی و زمینخوردنهای بسیار و از جابرخاستن بودهاند. اما غالب جوانترها این حکمت را نمیدانند یا اینکه دوست دارند یکشبه به چنین جایگاهی برسند. این مصاحبهها شکل گرفته تا ثابت کند نامهای بزرگ نیز، شروعهای کوچکی داشتهاند. اینبار سراغ ابوالفضل جلیلی رفتهایم؛ فیلمسازی که در سطح جهانی، شناختهشدهتر از ایران است و غالباً یک فیلمساز غیرگیشه شناخته میشود. گال، رقص خاک، دت یعنی دختر، دان، دلبران، حافظ و... از مهمترین آثار سینمایی او هستند. حرفهای بیپیرایه او شنیدن و خواندن دارد.
برگردیم به سالها قبل. نخستین برخورد شما با این حوزه چطور بود؟
قبل از هر چیزی من عاشق گفتوگو با خدا بودم. نمیدانم از کجا میآمد. مثلاً توی ذهنم، صحنه آفرینش انسان توسط خدا را تصویرسازی میکردم؛ مثل اینکه ما را از گل آفرید و بعد روی سر هرکدام از ما با ملاقه چیزی ریخت. فکر میکنم روی سر من چیزی ریخت که اسمش آواز بود.
آواز؟
بله، البته نه به شکل آوازهای کلاسیک و... . یکجور زمزمه انسان با خالق بود. زمانی که ششساله بودم، مدام به کمدی که جهاز عروسی مادرم بود سر میزدم. آن روزها رسم بود که به عروسها از این کمدهایی که دو یا سه لت بود، جهازی میدادند با یک چمدان بزرگ. بهنظرم چمدان مادرم شبیه آش رشته بود؛ سبز و چهارخانه. من به کمد و داخل این چمدان رفته و وسایلش را بیرون میریختم و در چمدان را نیمهباز میگذاشتم و شروع به آوازخواندن میکردم. مادرم گاهی متوجه میشد و دعوایم میکرد که اینجا چهکار میکنی. میگفتم دارم آواز میخوانم. البته همه اینها ناخودآگاه بود. در رؤیاهای خودم بر فراز دریاچهها و جنگلها و درختها و... پرواز میکردم. تا مادرم در کمد و چمدان را باز میکرد، یکدفعه احساس میکردم که سقوط کردهام. به مادرم میگفتم دارم آواز میخوانم. مادرم شخصیت بسیار مذهبی و البته فوقالعاده آرامی داشت؛ مدام به من میگفت گناه دارد، نخوان. و این تردید البته تا امروز با من مانده؛ کاری که میکنم درست است یا خطا. همیشه این تردید را دارم که فردا، خداوند به من نگوید این چهکاری بود کردی و میرفتی درخت و گیاه میکاشتی و ملت را
سیر میکردی...
پس شما رؤیاهای خلاقه و بیمرزی داشتید که میخواستید آنها را به قالب سینما در بیاورید؟
بله، دقیقاً.
پس به اینترتیب، در ابتدای شروعکردن ترسی از سینما نداشتید و کارتان راحتتر بود؟
نه، ترسی نبود. از بچگی اهل رؤیاپردازی بودم.
یعنی سینمای شما امتدادی از رؤیاپردازیهای شما بوده؟
البته چیزهایی که این روزها میسازم با آنچه در درونم میگذرد زمین تا آسمان تفاوت دارد. سینمای من، قاصر است از بهتصویرکشیدن رؤیاهای درونیام.
طبیعی است که سینما و هر هنری، محدودیتهای خودش را دارد...
بله، شاید به این دلیل که ما در تخیل آزادیم، ولی در سینما، محدودیت تکنولوژی و موانعی دیگر وجود دارد. شاید به همین دلیل است که وقتی میخواهم رؤیاهای درونیام را تبدیل به صنعت سینما کنم، فیلمهایم به جای معنوی و عرفانی، آثاری سیاسی و اجتماعی از آب درمیآیند. چنین است که اغلب فکر میکنم کارهایم ناقص است و چیزی را که میخواهم، نمیتوانم بیان کنم.
حرفهای شما مرا به یاد معماری ایرانی -اسلامی میاندازد. جالب اینکه ما از معمارانی که این شاهکارها را ایجاد کردهاند، چیزی نمیدانیم، درحالیکه این آثار هنوز هم دارند روی ما تأثیر کامل میگذارند؛ یعنی بهواقع، هنرمند از میان برداشته شده و در نتیجه هنر او کامل شده و باقی میماند...
به نکته خوبی اشاره کردی. همهچیز همین است؛ رسیدن به این لحظه. من سالها به این قضیه فکر میکردم ولی به این جمله شما نمیرسیدم. یکبار بار با مادرخانمم صحبت میکردم؛ حافظ قرآن و حافظپژوه است. سؤال کردم چه کار کنم تا فیلمی تولید کنم که ماندگار شود. گفت حاضری فیلمی بسازی که در سراسر جهان بدرخشد و همه از آن یاد کنند، ولی نامی از تو نباشد؟ گفتم نه. گفت هروقت به این درجه رسیدی، میتوانی به خلق چنین اثری دست بزنی. یعنی برای خلق اثر ماندگار نیاز به چنین ایثار و از خودگذشتنی وجود دارد. اصل هنر گذشتن از این «من» است؛ اینکه چنین فیلمی را من ساختهام، چنین شعری را من گفتهام، چنین نقشی را من زدهام.
اولینبار که سمت سینما رفتید، چطور وارد این حوزه شدید؟ آچمز نشدید؟
نه. من بیشتر هنرها را در حد خوب بلدم، به غیر از نواختن ساز. همه این هنرها را بدون معلم آموختم. بعد از آواز و نقاشی و خطاطی و...، سر از کلاس سینمای آزاد بصیر نصیبی درآوردم. فیلمی هشتمیلیمتری هم ساخته بودم که در آن زمان فکر میکردم از فیلمهای مهم دنیاست. سر کلاس به او گفتم که چنین اثری ساختهام. سطل آشغالی را نشانم داد و گفت برو و فیلمت را بینداز آنجا. گفتم شاید رمز و رازی در این است؛ رفتم و این کار را کردم. وقتی دید که چنین کاری کردهام، گفت برو و فیلمت را بردار ولی دیگر هیچ وقت چنین حرفی نزن. من دو جلسه آموزشی در کلاس او و ابراهیم حقیقی حضور داشتم. البته کلاسها ادامه پیدا نکرد ولی من به فیلمسازیام ادامه دادم.
پس شما یک سینماگر کاملاً خودآموخته هستید؟
بله.
در روزهای ابتدایی شروع کار سینمایی، این هنر-صنعت شما را نترساند؟ که با خودتان بگویید من کجا و سینما کجا...
به هیچ وجه. حس میکنم سرنوشتی بود که با من مقدر شده بود. من صرفاً این سرنوشت را کشف کردم. ترس نداشتم، شاید تنها ترسم این بود که آنچه در دل و ذهن دارم را نتوانم به تصویر بکشم.
فکر میکنید خودآموزی امروزه روشی مناسب برای ورود به سینماست یا آدم با آدم فرق میکند؟
نه. قطعاً آدم با آدم فرق میکند. من در فرانسه و هلند زیاد ورکشاپ میگذاشتم. رؤسای دانشگاهها به من میگفتند اینقدر نگو سینما را خودت یاد گرفتهای، چون هر کسی وضعش فرق میکند. میگفتند تو در زندگیات از آواز و خطاطی و نقاشی و تأمل در خود به سینما رسیدی، یک آدم معمولی امروزه شاید نتواند به این شکل عمل کند. این باور را هم دارم که خداوند همه فنون عالم را در مغز آدمی قرار داده است؛ فقط باید کلیدش را بزنی. این حس وقتی به من دست داد که یک عمل جراحی مغز را از نزدیک دیدم. دانش من از کامپیوتر در حد روشن و خاموشکردن است. کامپیوتر من مشکل دارد یا من یا...؟ هیچکدام؛ من فقط کلید آموزش کامپیوتر را نزدهام، وگرنه مشکلی ندارم. ماجرای سینما هم چنین است. دوست دارم این را به علاقهمندان بازیگری که در کشورمان فراوان هستند بگویم که شاید شما این کلید را نزدهاید، شاید شما اساساً به این شناخت نرسیدهاید که چه کلیدی را باید میزدید. طرف میلیونها خرج کلاس میکند که بازیگری یاد بگیرد ولی به نتیجهای نمیرسد.
کمی شفافتر توضیح میدهید؟
شما خبرنگاری. من عاشق حرفه شما بودم و روزگاری دوست داشتم خبرنگار بزرگی مثل فالاچی و حسنین هیکل بشوم. چنین نیست که مثلاً شما را از کار کشاورزی بردارند و بیاورند و آموزش بدهند و تبدیل به خبرنگار شوی. شما نوعی کنجکاوی و کشف و شهود جستوجوگرانه از کودکی در درونت داشتهای که دوست داشتی منشأ هر چیزی را پیدا کنی و داستانش را بدانی. بعدها صرفاً این علاقه را کشف و هدایت کردی. کار سینما و بازیگری و هنر هم چنین است؛ باید در فطرتتان باشد.
پس میشود همان نقل معروفی که هیچ دانشکده ادبیاتی، شاعر و نویسنده تربیت نمیکند و هیچ دانشکده سینمایی، بازیگر و کارگردان؟
زمانی که آقای خاتمی وزیر ارشاد بود، در جلسهای اتفاقی ایشان را دیدم. یعنی ما جایی نشسته بودیم که آمد و کنارمان نشست. بلند شدم بروم. گفت کجا؟ گفتم جایی که مسئولان باشند حضور پیدا نمیکنم. خلاصه صحبتهای ما ادامه پیدا کرد. گفتم آقای خاتمی، اگر دانشگاهها و مراکز آموزشی بازیگری و کارگردانی را به من بدهید، بدون هیچ آزمونی میتوانم تشخیص بدهم که چهکسی بازیگر و کارگردان میشود یا نه. گفت چطور؟ گفتم من پشتم را به بچهها میکنم و فقط میخواهم که اسم و فامیل و... را بگویند. از روی لحن صدایشان میفهمم که بازیگر و کارگردان بزرگی میشوند یا نه؛ دیگر نیازی به این همه آزمون و هزینه و... نیست. گاهی به من میگویند تو مگر علم غیب داری؟ میگویم حاصل تجربه است. شما اگر به خانوادههای اصیل مذهبی دقت کرده باشید، نوعی حجاب و شرم در بیان همه اعضای خانواده وجود دارد. اما در خانوادهای که بیقیدوبند بزرگ میشود، لحن اعضای خانواده فرق میکند.