پیش از طلوع غروب، خیابان را فتح کرد دخترصورتی !
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
آوارهتر از باد بهار ستم دیده از شبیخون کرونا و روزگار گسسته از مهر، که پدر و مادر تیغ از نیام برجان جان خود میکشند تا ما حیران و گم کرده راه شویم! وحتی جمعی از ما گاهی چون قاصدک گمشده درجستوجوی پناهگاه هستیم حتی خار بوتهای درکف دهان خشک کارون و زایندهرود!
ما گمشدگانیم حتی اگر زیر سقف خانه، گوش به صدای پر حزن فروغ و شاملو بدهیم اما نمیشنویم، راه میرویم اما همانجایی هستیم که بودیم! نفس میکشیم اما در بیداری خواب خفگی میبینیم و در خواب، خوابگرد میشویم! با سر شیشه پنجره را زخمی میکنیم و چشمان بیفروغمان لای در میماند و کبودی درد ما را به سیاره بیداری پرتاب میکند!یادمان میآید هنوز هستیم پس اگر هستیم چرا نیستیم!؟
آیا زندگی را گم کردهایم!؟ از بس که بیامید، بیفردا وبیدل و دریا و دشت و دمن هستیم! همین است که دلمان برای این بهار میسوزد که بیآبی و بیبرقی وبیارزانی فرصت نمیدهدکه بهار، بهارچغاله، زردآلو، گیلاس و آلبالو، گلابی باشد و از سبد گرانی در دهان انتظار بیفتد.آیا ما لای در، لای جرزدیوار، بین دوخط موازی جاماندهایم؟
همین دیروزها و در همین گمشدگیها از بس از خودم دورشده بودم که مرتکب ستم شدم و داروندار بهاری مرد جوانی را سرنگون کردم! اوهیچ نگفت و محو غلت خوردن گوجههای سبز و سرازیرشدن آنها درجوی حقیری بود که داشت خونچه، خونچه زباله با خودش میبرد در حالیکه سرخی غروب باکرشمه هوا را رنگ میزد!
من در کجای کدام خیال اسیر بودم که راه رفتن را گم کردم و او چرا آنقدرسرد وسکوت بود که حتی به هوهوی باد تب کرده بیمحل بود! برای بار دوم گفتم معذرت میخواهم اما هیچ نگفت! باز گفتم و این بار افزودم حواسم جای دیگری جوانه زده بود سپس هر دو در پیادهرو مشغول جمعآوری گوجهسبزهای باقیمانده شدیم. آنگاه که هردوسر بلند کردیم دیدم او یک چشم دارد باید سی وچندساله بوده باشد، صورت محزون و آرامی داشت. من کجا بودم که طبقِ روی سرش را ندیدم وبا او بهشدت سینه پهلوشدم وتحفه ترش بهاررا تلخ کردم! پول خساراتی به او دادم که چیزی نگفت ورفت، وقتی رفت افکارپلید روزگاربیمار، به سراغم آمد که نکند او تعمدا بامن سینه پهلو شده است! چنین افکار زشتی حتما تحفه روزگارزشت است پس رفتم آخرین گنجشکی را که پروازکردن در غروب یادش رفته بود کیش کردم تا هوا تاریک نشده است به لانهاش برگردد بهگمان خوشحال شد چون بدون هیچ اعتراضی پر زد و رفت.
رودخانه هارفتند
از خاطرات پل
پل را به یاد نمیآورد این رود
و صدای مردم میگذرد
چون رود
گم شدن، عادت مردمانی است که مبدا و قصد را نمیشناسند! چون خودشان را نمیشناسند! یعنی آن خودی که دیگران میشناسند نه آنچه خود از خود میگوییم، هزار سال پیش هم همینطور بود! همین است همیشه چند قدم مانده به خم کوچه مقصد یا ازدو وسه راه پهن شده پیش پای مقصد بیمناک هستیم و درست همین جاست احساس میکنیم گم شدهایم! ازدرماندگی یاد بغض کردن میافتیم و وقتی به هر سو سرک میکشیم و همچنان گم شده هستیم، گریه، گونه را نمناک میکند تا کسی جویای حال میشود؛ پسرجان چی شده؟ و شما که کلاس دوم دبستان و در محله قطارچیان سنندج ره گم کردهاید، ترسخورده میگویید گم شدهاید! اومیپرسد کجا میخواستید بروید؟ شما جواب میدهید خانه خاله آفاق! آن مرد میپرسد؛ اسم همسرش چیست؟ شما از بس در خود گمشدهاید نامی به خاطرتان نمیآید اما یادتان میآید که بگویید؛ قدخیلی بلندی دارد و شال سبزدورکمرش میبندد! او جواب میدهد آقاسیدصالح ! بیا ببرمت درخانهشان. شما مثل بره گمشده پشت او میروید.او درمی زند خاله آفاق لای در را باز میکند تا او را میبینید از خوشحالی میخواهید گریه کنید. بدو میروید سرحوض، کلاغی آب مینوشد، دو ماهی قرمز از ترس گریه میکنند، کلاغ میرود و شما همان موقع میفهمید برای آدم زنده و ماهی زنده همیشه امیدی هست.
دریا با این همه آب
رودخانه با این همه آب
تنگ بلور حتی بااین همه آب
رخصت نمیدهند این همه آب
تا بنگریم که ماهیها چگونه میگریند
حالا و اکنون به وقت یکشنبه همین هفته پیش از طلوع غروب رفته بودم سری به بهار ستم دیده بزنم تا شاید خودم را پیدا کنم. دختری دیدم که خود جوانی بود، پاهایش در تمنای رفتن بود و چشمهایش در شوقی وافر درجستوجوی امیدبود. آیا عشق او را پیدا خواهد کرد؟ بادوعصای زیر بغل درپناه احتمالا مادر وخواهربزرگتر چنان راه میرفت که دشوارتر از پریدن از روی ارس بود! هرپا به سمتی میرفت کژ میشد ومژ میشد وچهره دراین جابهجایی چون انارمیشد او به دشوارترین شکل ممکن پیادهرو را فتح میکرد ودر هر قدم مادر و خواهرش در شعفی شورانگیز با او پیش میرفتند، دختر نازنینتر از امید، روپوش صورتی، روسری شیری و شلوار جین بهپا داشت من که بر نیمکت غروب نشسته و پوشیده در ماسک و عینک بودم زل زده بودم به پاهایی که پراکنده راه میرفت وبه پاهای دیگرانی چون من که صاحبانش خودرا گم کرده بودند! اماتردید ندارم گمشدگان بادیدن شکوهمند دختر صورتی راه خودرا یافتهاند.
مثل من که وقتی دخترک از پیش رویم رد شد باورکردم زندگی سربلندتر از زنده ماندن است. زندگی جایی است که آرزو و امید قدم برمیدارند صورتی یا آبی یا اناری! دخترصورتی بیتردید عاشق عشق است حتی اگرپاهایش بازیگوشترین پاهای دنیا باشد.دخترصورتی در پیادهراه خیابان خوردین تنها پرنده بلندپروازی بود که گنجشکها بهخاطر او جیکجیک میکردند.
بسیار پیشتر از امروز
دوستت داشتم درگذشتههای دور
آن قدردور
که هروقت به یاد میآورد
پارچ بلور کنار سفره من
ابریق میشود
همه شعرها از بیژن نجدی