زندگی پدیا/ همه ماسکهایی که میشناسیم
مریم ساحلی
کنار گوشماهیها به تماشای قلعهای شنی نشسته که با دستهای کوچکش ساخته است. چین افتاده به گوشه چشمهایش، پیداست لبخند میزند؛ لبخندی که آن سوی ماسک محبوس مانده اما حس و حالش با نسیم تا دوردستها میرود. انگشتهایش هر چند دقیقه یکبار میروند سمت گوشها و کش ماسک را لمس میکنند، انگار میترسد پرنده دریایی نقشبسته بر ماسک، پر بگیرد. ماسکش قشنگ است، نه برای اینکه مرغ دریایی با پر و بال نخی روی آن جاخوش کرده، بلکه چون نشان از رفتار پسندیده دخترکی دارد که آرام، آرام چگونه زیستن را میآموزد.
بیش از یک سال از حضور گسترده ماسک در زندگی ما میگذرد و حالا مفهومی ورای آنچه در گذشته داشته، یافتهاست. این روزها روایت حضور ماسکها بر چهرهها، حکایت تعهد و عشق انسانها نسبت به یکدیگر و کمک به مهار همهگیری یک بیماری مهلک است.
پیش از این تا حرف ماسک به میان میآمد، هوش و حواسمان پر میکشید سمت گذشته. سالها از آن روزها که تابستانها با ماسکهای کاغذی قشنگ میشدند، گذشته است. هرم تابستان بود و چشمهای ما که با هزار هزار شک و تردید، روی بساط دستفروشها یا دکانهای کوچکی که در کوچه پسکوچههای محلات شهر نفس میکشیدند، میچرخید. صورتهای مقوایی سندباد، علیبابا، پینوکیو، پدر ژپتو و شخصیتهای دیگر دنیای کارتونها نگاهمان میکردند. ما سرانجام وسط لبریز شدن کاسه صبر فروشنده، یکی از آنها را نشان میدادیم و به جای سکههایی که در دستهای عرق کرده جاخوش کرده بودند، صورتک را تحویل میگرفتیم. آنها با کشهای قیطانی به گوشمان آویخته میشدند. وقتی از شکاف چشم صورتکها دنیا را میدیدیم، ماهی قرمزهای بازیگوش در حوض دلمان میخندیدند. عمر صورتکها کوتاه بود، به کوتاهی سالهای کودکی، اما این پایان حضور ماسکها در زندگی ما نبود. تا قد کشیدیم و نگاهمان به دور و برمان عمیق شد، دریافتیم کم نیستند آنها که ماسک بر چهره دارند. نمیدانم چندین و چند هزار بار حوض دلمان یخ بست تا دانستیم، همه ماسکها را نمیشود دید.
و باز نمیدانم تا به امروز چند ماهی قرمز در حوض دلمان زنده مانده است اما میدانم، آنها تا زمانی زندهاند که از سرزمین حقیقت و عشق دور نیفتیم.