مهربان، کدام سگپدریه؟
سکانس مهجوری از «در دنیای تو ساعت چند است؟»
علی رستگار ـ روزنامهنگار
قرار عاشقانه و البته نافرجام آقای حکمتی و عاطفه در «رگبار»، مونولوگ میتی در قهوهخانه در «قیصر»، شکایت عاشقانه حمید هامون در دادگاه و گفتن دیالوگ «این زن سهم منه، حق منه، عشق منه» در «هامون»، آن اکستریم لانگشات دویدن حسین در سبزی پهناور روستای کوکر در «زیر درختان زیتون» با همراهی موسیقی دومنیکو چیماروزا، آن بوسه زدن ماهیها به پای علی کوچولوی قهرمان در آخر «بچههای آسمان» و آن تردید نفسگیر و اشکهای ترمه برای انتخابی تلخ و دشوار در «جدایی نادر از سیمین» و امثال اینها که مدتهاست جا پایشان را به عنوان برخی از بهترین و مشهورترین و به یادماندنیترین سکانسهای تاریخ سینمای ایران محکم کردهاند و از تکرار مکررات و اشاره دائمی در بازیهای مدام سینه فیلها به خود میبالند.
عجالتا میخواهم به عنوان نمونه، سراغ سکانس مهجورتری بروم که برایم شیرین و محبوب و دوستداشتنی است و هر بار مستقل از خود فیلم که اتفاقا یک فیلم کالت است، میتوان سراغش رفت و حال خوشی پیدا کرد و لبخندی بر لب نشاند.
در همان اوایل «در دنیای تو ساعت چند است؟» (صفی یزدانیان) و بعد از اینکه گلی (لیلا حاتمی) موقتا از دست عاشق غریب و دیوانهاش فرهاد رهایی مییابد و سوار یکی از تاکسیهای شهر رشت میشود تا به خانه برود، در یکی از کوچههای دیوارآجری و در حوالی خانههایی با سقف سفالی محله ساغریسازان، چشمش به آقای مهربان میافتد، دوست و همصحبت پدر مرحومش، عنایتاللهخان ابتهاج.
نقطهقوت و دلیل شیرینی و محبوبیت این سکانس، کسی نیست جز اردشیر کاظمی؛ پیرمرد دوستداشتنی سینمای ایران که در این فیلم و «دایره زنگی» به بهترین شکل مورداستفاده قرار میگیرد. گلی از تاکسی خارج میشود و با شوق سراغ آقای مهربان میرود و خودش را معرفی میکند. مکث پیرمرد و زل زدن چند لحظه ای او، حکایت از فراموشیاش دارد.
گلی نشانی دیگری میدهد، بلکه آقای مهربان او را به یاد بیاورد: «گیله گل ابتهاج. همکلاسی یاسی شما بودم.» اما نه، انگار نه انگار. در دنیای آقای مهربان، ساعت و روز دیگری است. برای یادآوری بیشتر نیاز به تغییر دکوپاژ است و به همین دلیل دوربین از نمای دونفره به کلوزآپهای مهربان و گلی تغییرموضع میدهد. آقای مهربان، اگرچه به حرف میآید، اما به دشنامی زبان باز میکند: «تو غلط کردی گلی هستی! گیله گل؟ تو گیله خاری!» ادامه صحبتهایش نشان میدهد بیماری فراموشی مهربان، جدیتر از یک بهیادنیاوردن ساده و از سر پیری است؛«پسر نازنین من رو تو به کشتن دادی!» (او فقط دو دختر به نامهای مریم و یاسمن دارد) اوضاع طوری پیش میرود که حتی گلی به شک میافتد: «شما آقای مهربان نیستین مگه؟» و این دیالوگ پیرمرد که تیر خلاصی نصفهونیمه به این مکالمه شبههابزود است؛ «مهربان کدام سگپدریه؟ من مهربان بودم.»
باوجود اینکه در ادامه آقای مهربان، چیزهایی به یاد میآورد، اما درباره پریشانی ذهنی او تردیدی نداریم. این سکانس، ظاهرا جزو سکانسهای مهم و بهیادماندنی فیلم نیست اما اتفاقا کارکردی نشانهپردازانه در قصه دارد و مهربان باوجود تفاوت بعید جنسیتی و سنی، آینهای از خود گلی است که فرهاد را خواسته یا ناخواسته سالها از ذهنش پاک کرده و او را به سختی به یاد میآورد.