• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
سه شنبه 28 اردیبهشت 1400
کد مطلب : 130947
+
-

روشنفکری در خیابان/ خاطره‌بازی در دل سی‌تیر

روشنفکری در خیابان/ خاطره‌بازی در دل سی‌تیر

سیدمحمدحسین هاشمی

 بی‌بی همیشه کتاب می‌خواند. کتاب‌های آن زمان، کتاب خواندن آن زمان، کتاب‌دوست بودن توی آن زمان، دنیایی است برای خودش. من هیچ وقت ندیدم که کنار دستش کتاب نباشد. هر کسی که می‌دیدش، فکر می‌کرد که معلم است. آخر آن زمان آدم‌ها کمتر اتفاق می‌افتاد که کتاب بخوانند. لااقل بین آن‌هایی که من می‌شناختم. بی‌بی اما برای دل خودش کتاب می‌خواند.
یادم هست که هر روز، اول صبح، یک غزل از حافظ می‌خواند و می‌گفت حال امروزم را این غزل می‌سازد. تنها کسی که بی‌بی صدایش می‌کرد، من بودم. بقیه می‌گفتند مامان، مادر، مادربزرگ. من اما بی‌بی گفتن را دوست داشتم.
شاید توی تصورتان بی‌بی، شبیه بی‌بی سریال قصه‌های مجید باشد، اما بی‌بی، خیلی با آن کاراکتر متفاوت بود. بی‌بی حالا سال‌هاست که از دنیا رفته. لااقل 10سالی شده. از آن‌هایی که برای خودشان قوانین و مقررات سفت و سخت دارند. حرف، حرف خودشان است؛ کسی روی حرفشان حرف نمی‌زند. اما همه ما می‌دانستیم که بی‌بی، توی دلش هیچ‌چیزی نیست جز محبت. این را می‌شد از نگاهش فهمید. این را می‌شد از هدایایی که وقت و بی‌وقت به ما نوه‌ها می‌داد متوجه شد. بی‌بی عاشق تهران بود. عاشق خیابان‌های تهران. یادم می‌آید که خیلی از وقت‌ها تاکسی کرایه می‌کرد و تنهایی می‌رفت جاهای مختلف تهران را می‌دید. دوباره و دوباره.
عاشق این بود که تاریخ تهران را ورق بزند. عشقش خیابان سی‌تیر بود؛ میدان مشق. می‌گفت، توی این میدان خیلی پچ‌پچ‌ها شده که سرنوشت ما را رقم زده است. می‌گفت توی این خیابان، خیلی‌ها دست به کارهایی زدند که حالا برایش کلی کتاب نوشته‌اند. من مصدق را با بی‌بی شناختم، توی یکی از همین قدم‌ زدن‌ها توی سی‌تیر. من قوام را هم همانجا شناختم. از پشت عینک دودی خانه‌ای را به من نشان داد و گفت، اینجا یک زمانی خانه نخست‌وزیر ایران بود که دشمن مصدق به‌حساب  می‌آمد.
امروز، خیلی یاد بی‌بی کردم. سرم را انداختم پایین و قدم زدم تا به سی‌تیر رسیدم. از ابتدا تا انتهایش را راه رفتم. روی سنگفرش‌هایی که گرچه چهره‌ نویی دارند، اما از گذشته حرف می‌زنند؛ از تاریخ. امروز، آرام توی سی‌تیر قدم زدم و به این فکر کردم که شهرمان چقدر خاطره با خودش دارد؛ خاطراتی که برای هر کدام از ما، یک کتاب است. من امروز، یک‌بار دیگر، تهران را از جایی دیدم که پدربزرگ‌ها و پدرهایشان روزگارشان را آن‌جا سپری کرده بودند. مادربزرگ‌ها و مادرهایشان قدم زدن در آن‌جا را قشنگ‌ترین خاطره خود می‌دانستند و ما، مردم امروز، راحت، پایمان را روی گاز می‌گذاریم و چشممان را به روی این همه خاطره می‌بندیم.

این خبر را به اشتراک بگذارید