یک روز که آسمان بارید
هدیه کیمیایی| خبرنگار:
باران که میبارد مردم، هم عاشق میشوند و هم عصبانی. عشق و عصبانیت در روزهای بارانی مدام جا عوض میکنند. دخترها و پسرهای جوان را میبینند که زیر چترهای دونفره پناه گرفتهاند و غرق تماشای شهرند که ناگهان آب جمعشده باران از زیر چرخهای اتومبیلی که از مقابلشان عبور میکند شتک میزند به لباسهایشان و آنوقت است که صدای داد و فریادشان بلند میشود. اگر هم حال و حوصله نداشته باشند زیرلب چیزی میگویند و از شر فریاد زدن بر سر راننده میگذرند. یکی از همین مردهایی که آب باران از زیر چرخهای یک پاترول یشمی رنگ درب و داغان، پاچههای شلوارش را تا کمر خیس کرده، دست میبرد به موهای جوگندمی خیسش و آنها را مرتب میکند و رو به دختر جوانی که کنارش نشسته، به بیرون اشاره میکند و میگوید: «مملکته داریم؟ نیگا، نیگا! عین آدمیزاد که رانندگی نمیکنن.
نمیگن یکی کنار پیادهرو واستاده از زندگی سیر شده، سردش شده میخواد زود سوار تاکسی بشه بره به کارش برسه، میان گند میزنن به هیکل آدم». این جمله آخری را آرامتر میگوید و چشم میاندازد به خیابان. پسرجوانی با لباس نظامی ارتش جلوی تاکسی را میگیرد و سوار میشود.
چهرهاش گرفته و نالان است. روی صندلی جلوی تاکسی مینشیند. راننده که مردی میانسال است و بلوز بافتنی سبزرنگورورفتهاش را روی پیراهن مشکی پوشیده تا ابروهای پایین افتاده پسرک سرباز را میبیند میپرسد: «چندماه خدمتی؟» سرباز بیدرنگ پیش از آنکه جمله راننده تمام شود میگوید: «13ماهش مونده». راننده میگوید:«چیزیش نمونده». این را طوری میگوید که انگار دارد جوان را مسخره میکند و جوان سریع جواب میدهد: «دوره شما اینجوری بود که خدمت زود تموم میشد. واسه ما هر ساعتش یکساله!».
راننده انگار که دلش خنک شده باشد، دنده ماشین را جابهجا میکند و میگوید: «شما جوونا صبرتون کجا رفته؟ آدم میخواد زن بگیره باید بره سربازی تا بتونه از پس خونه و زندگیش بربیاد». پسرک سرباز تا بناگوشاش از عصبانیت سرخ میشود؛ «حالا کی خواست زن بگیره؟ من همه درآمدم یارانهایه که هرماه میگیرم، اون وقت شما میگی میخوام زن بگیرم؟» پیرمرد میانسال پشت سری میگوید: «واسه چی زن بگیره حاجی؟ این روزا دخترا همه خرجشون بالاست. خونه و ماشین میخوان که این آقا حالا حالاها باید بدووه تا پیدا کنه». تلفن دختر جوان صندلی عقب ناگهان زنگ میخورد و همه ساکت میشوند. دختر پشت گوشی تلفن؛ «چشم چشم. من رسیدم شرکت باهاتون تماس میگیرم.» دختر که متوجه میشود همه به مکالمهاش گوش میکنند، تند خداحافظی میکند. راننده میگوید: «این روزا دیگه اینجوری نیست که سرصبحی برن سر کار کارت بزنن. طرف صبح تا شب میره سر یه کار دیگه واسه یه جای دیگه کارت میزنه. سر راهش به چند تا کار دیگهام میرسه. تازه باز هم هشتش گرو نُهشه». راننده همینطور که در بحث شرکت میکند حواسش هست که مسافر بزند و مدام برای همه عابران پیادهای که کنار خیابان ایستادهاند، بوق میزند.
زن همین که سوار تاکسی میشود مقنعه دختر دبستانیاش را که کلاس اول است برمیدارد و موهایش را مرتب میکند. دختربچه گریه میکند و میگوید: «چرا نذاشتی اون جامدادی جدیده رو ببرم مدرسه. اینقد حواسم پرت شده بود به جامدادی که نتونستم جواب سوالای ریاضیو درست بنویسم. تازه خانوممون گفت فردا باید بریم اردو، منم گفتم مامانم اجازه نمیده. اونم گفت بهتر که اجازه نمیده، یکی کمتر، بهتر. بچههام خوشحال شدن.
خانوم گفت اونایی که نمیان اردو باید بشینن مشق بنویسن؛ یعنی فردا بچهها میرن اردو من باید بشینم مشق بنویسم؟» دختربچه صورتش را با آستینهایش پاک میکند و زل میزند به بیرون. همه ساکت شدهاند و سکوت تاکسی آماده یک «غر» جدید است... .