• سه شنبه 11 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 21 شوال 1445
  • 2024 Apr 30
چهار شنبه 11 خرداد 1401
کد مطلب : 162194
+
-

کاش باران می‌بارید

یاد
کاش باران می‌بارید

حسین پاکدل در فاصله سال‌های۱۳۶۶ تا ۱۳۷۳ مدیریت پخش شبکه اول سیما را بر عهده داشت و به‌عنوان مجری جلوی دوربین هم می‌رفت. پس از درگذشت امام (ره)، وقتی پاکدل جلوی دوربین حاضر شد، بی‌تاب شد و اختیار از کف داد. آن روزها خیلی‌ها حال و روزشان شبیه پاکدل بود. او در شماره 477هفته‌نامه سروش به تاریخ 24تیر 1368که «ویژه کارنامه صداوسیما در روزهای پس از ارتحال امام امت» بود، در متنی با عنوان «کاش باران می‌بارید» حالش را از ساعت ده‌و‌نیم شب سیزدهم خرداد که در جام‌جم خبر را می‌شنود تا ساعت هفت‌و‌نیم صبح یکشنبه چهاردهم خرداد که از خانه به جام‌جم می‌رود، در متنی احساسی بازگو می‌کند. تکه اول و‌ آخر این متن را اینجا آورده‌ایم.


10/5 شب، ۱۳خرداد، جام‌جم
مختصری در وجودم احساس تب می‌کردم، کار روزانه، ضعف بدنی و کسلی مفرط دست به دست هم داده و به من حالتی بین خواب و بیداری و نزدیک به گیجی داده بود. هرچه بود خبرها همه ناگوار بود، در اینگونه مواقع آدم دلش می‌خواهد از همه چیز و همه کس دور باشد به‌نوعی کر باشد و هیچ خبری را نشنود. در و دیوار و پلکان‌های ساختمان پخش در عین آشنایی سخت غریبه بودند. قبلاً هزاران بار به هر دیوار نگاه کرده بودم، یا نگاهم افتاده بود، از هر پلکان بارها و بارها بالا و پایین رفته بودم، نمی‌دانستم چند پله وجود دارد یا نرده‌ها چه شکلی است، اما امشب جور دیگری بودند، اندازه‌ها طبیعی نبود، انگار گرد‌بهت به همه جا پاشیده بودند به صورت آدم‌ها و رنگ دیوارها و لابه‌لای پله‌ها. همه چیز و همه کس را برق گرفته بود، شاید فریادی مانده در گلو، یک دفعه همه چیز به‌نظرم تیره و تار آمد.

7/5 بامداد، یکشنبه ۱4‌خرداد، جام جم
رسیدم به جام جم، باز بغضم ترکید، نمی‌دانستم چگونه وارد شوم، برایم خیلی سخت بود روبه‌رو‌شدن با آدم‌های آشنا، نمی‌دانستم چگونه عکس‌العمل نشان دهم و یا چه بگویم، محوطه جام‌جم و خیابان آن وقتی باران می‌بارد شاید زیباترین منظره را دارد، بوی چمن، بوی تازگی و طراوت، اما دیشب که باران نیامده بود، اما از صبح زود همه محوطه را آب پاشیده بودند، ولی امروز چه بدمنظره بود، یا به نظر می‌آمد، دلم می‌خواست باران می‌بارید، لطافت باران معنی دیگری است، امروز بوی مرگ می‌داد، نمی‌دانم، گوش‌هایم نمی‌شنیدند باید آب دهانم را قورت می‌دادم تا راه گوش‌هایم باز شوند، کردم ولی نشد. هیچ صدایی نبود در خلأ چرخ می‌زدم، شاید هم ایستاده بودم، ولی زمین و زمان بود که برگرد سرم می‌چرخید. زمین زیر پایم سست بود و هر لحظه فکر می‌کردم الان است که به باتلاقی فرو روم، آخر چگونه بی‌راهنما این راه سخت را می‌توان پیمود، محوطه با تمامی گل‌های بهاریش بوی مرگ می‌داد. چقدر طولانی می‌نمود مسیر کوتاه درب زنجیر تا ساختمان پخش. همه چیز غریبه بود انگار من هرگز اینجا نبوده‌ام، اما نه! آنتن تلویزیون چه باوقار و سنگین بر جای خود ایستاده بود، محکم، چه هیبتی به خود گرفته بود، باید امروز و روزهای دیگر صحنه‌های بدیعی را می‌آفرید نه آفریدن، شاید نمایاندن، آهن و فولاد و دستگاه فرستنده و گیرنده روح ندارند، احساس ندارند، یا دارند، یا خواهند داشت. مردم تا ساعاتی دیگر حماسه‌ها خواهند آفرید، نه اصلاً  خود مردم حماسه‌اند، باید این دستگاه‌ها حماسه‌ها را به نمایش بگذارند، جاویدان کنند اما قلبم گواهی می‌داد همه ساختمان‌های جام جم و دستگاه‌های آن امروز سرتاپا احساس بودند و امروز می‌خواستند جهانی را به شگفتی بیندازند. اراده کرده بودند، یا اراده خدا بر آنها حاکم شده بود، دلم می‌خواست یک‌روز درب جام‌جم می‌ایستادم و همه را وادار می‌کردم با وضو وارد شوند و قدر همه چیز را بدانند، سفارش‌های امام در مورد صدا و سیما از نظرم گذشت. همه به یمن وجود امام هویت یافتیم، ما کسی نبودیم همه او بود که بذر اعتماد به نفس را در دل همه کاشت و امروز اینجا جایگاه عزیزی است. آنتن باوقار و محکم و متین به زمین چسبیده بود و سر در دل آسمان داشت، شاید اگر پایش در زمین میخکوب نشده بود، پرواز می‌کرد. امروز می‌خواست دین خود را ادا کند، امروز را باید وضو می‌ساختیم، و روز را و ورود را با زلالی سیال وضو شروع می‌کردیم. کار سخت بود و طاقت‌سوز، حالتی عجیب داشتم، همه ذهنیاتم پاک شده بود، نمی‌دانم ته مانده تب مانده بود یا راحتم گذارده بود، و یا من نسبت به آن بی‌اعتنا بودم. عین دیوانه‌ها با در و دیوار حرف می‌زدم، امروز آرم صدا و سیما چقدر غمگین بود، «الله» زیبا و بی‌نظیر، آرم هم غم داشت، آخر همه چیز نشانه‌ای از او بود و تعریف خود را از او گرفته بودند و امروز را بدون او شروع کردند، بدون حضور بدنی او، لحظات و ساعات سنگین و مشکل در طی این سال‌ها تلویزیون زیاد دیده بود، تلاش فرزندان امام تمامی را با موفقیت پشت سر گذارده بودند، در یک آن همه آن سال‌ها در مغزم عبور کرد؛ انقلاب، شروع جنگ تحمیلی، کودتا، ترور، انفجارهای پی در پی، جنگ، بمباران، موشک، توطئه‌ها و ... . برای گذران در لحظه‌اش بچه‌ها چه زجری کشیده بودند، بیداری شبانه، و زجر روزانه و توطئه دشمن و طعنه دوست را به جان خریده بودند و از همه مراحل با پیروزی و سربلندی به در آمده‌اند، اما هیچ واقعه‌ای تاکنون اینگونه عظیم نبوده است. بشریت سمبل خود را از دست داده بود و باید به‌گونه‌ای حق ادا می‌شد، چشم‌ها و گوش‌ها نگران و مضطرب، کلمه به کلمه را از آنتن می قاپیدند، چه شور و ولوله‌ای افتاده بود به جان آدم‌ها. ... واقعا سخت است به مردم بگویی قیامت آمده است. نمی‌دانم قیامت چگونه است، در این قیامت همه به هم روی می‌آوردند و در بغل هم فرو می‌رفتند و غم خویش را با هم تقسیم می‌نمودند. در این قیامت هر کس سعی داشت غم دیگران را بر شانه‌های خود حمل کند. روز شلوغی شروع شده بود، روز ماندنی در تاریخ، همه کس و همه چیز در تلاش بود هیچ‌کس در جای خود بند نبود، دیگر حتی فرصت گریه هم نبود، کارها باید شروع می‌شد همه در ازدحامی عمیق در خود گم می‌شدند و من هم در این شلوغی محو شدم گم شدم، نوعی غرق‌شدن، در دیگران...
و هنوز باران نباریده بود... ای کاش می‌بارید.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید