• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 22 اردیبهشت 1400
کد مطلب : 130539
+
-

روشنفکری در خیابان/ نقل آدم‌هایی که این روزها جایشان خیلی خالی است

روشنفکری در خیابان/ نقل آدم‌هایی که این روزها جایشان خیلی خالی است

سیدمحمدحسین هاشمی

  عموجان بلیت اتوبوس می‌فروخت؛ همزمان رئیس خط هم بود. سر خط، توی یک اتاقک فلزی می‌نشست و از صبح تا شب، کارش همین بود که به مردم بلیت بدهد و حواسش به رفت‌وآمد اتوبوس‌ها باشد. ماجرا برای امروز و دیروز نیست؛ نقل زمانی است که هنوز حتی پشت بلیت‌ها «ارائه بلیت نشان‌دهنده شخصیت شماست» هم نمی‌نوشتند؛ مال وقتی که اتوبوس دوطبقه هم توی خیابان‌ها حرکت می‌کرده، است. من خیلی بچه بودم اما همه‌‌چیز را مثل روز روشن، در مقابل چشمانم می‌بینم. عموجان خیلی دست و دلباز بود. همیشه سفره‌اش پهن بود. من آن موقع آنقدر که از خودم سؤال کنم چطور می‌شود با بلیت‌فروشی و رئیس‌خط بودن آنقدر دست و دلباز بود، نمی‌فهمیدم؛ یعنی فکر می‌کردم هر کسی که یک جایی یک گوشه‌ای دارد کار می‌کند، لابد آنقدر دارد که دستش به دهنش برسد. ما تمام نوروزها خانه عمو‌جان بودیم. خانوادگی راه می‌افتادیم و قبل از سال تحویل می‌رسیدیم تا سیزده به در و شاید بیشتر. آن سال اما ‌ماه رمضان هم یک هفته‌ای رفتیم مشهد. بابا یک فیات قدیمی داشت؛ نارنجی بود. همیشه وقتی می‌رسیدیم مشهد، می‌زد روی داشبورد و می‌گفت «دمت گرم؛ ما رو بدون آخ‌گفتن رسوندی.» وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم سر خط. کار عموجان که تمام شد، سوارش کردیم و با هم راهی خانه شدیم. عموجان ماشین نداشت؛ راننده اتوبوس‌ها می‌شناختنش و هر روز مجانی، از خانه می‌آمد سر کار. بلیت نمی‌داد هیچ وقت؛ از همان بلیت‌ها که حتی رویش ننوشته بودند که ارائه بلیت نشان‌دهنده شخصیت شماست. من آن موقع‌ها عشق روزه‌گرفتن بودم؛ کله‌گنجشکی. به خیال خودم کلی کار می‌کردم که صبح صبحانه می‌خوردم، ظهر نهار می‌خوردم و شب شام اما این وسط چیزی نمی‌خوردم. آن سال قشنگ‌ترین‌ماه رمضانم بود؛ قشنگ‌ترین عید فطر. یادم هست که عمو جان، در خانه نه چندان کوچک و نه خیلی بزرگش، کلی از فامیل را جمع کرد. کلی وسایل از بیرون خرید. دختر عمویم کلی غذا درست کرد و همه دور هم جمع شدیم تا آخرین روز رمضان، افطار با هم باشیم. عجب شبی بود. من عاشق آش رشته بودم؛ راستش هنوز هم هستم. اما تا حالا هیچ ‌آش رشته‌ای به خوشمزه‌بودن آن شب نخوردم. سبزی خوردن‌ها، طعم بی‌نظیری داشتند. هنوز مزه‌شان زیر دندانم هست. آن شب، آن سفر، آن‌ماه رمضان، بی‌نظیر بود. حرف نداشت. حالا از آن موقع سال‌ها گذشته، عموجان یک سنگ شده در کنار خواجه اباصلت در مشهد که رویش نوشته شده از وقتی رفته 15سال گذشته. حالا از آن موقع بیشتر از بیست سال گذشته و من هر سال، هر بار که آخرین روز ‌ماه رمضان را روزه می‌گیرم یاد آن روز می‌افتم و فکر می‌کنم به حالی‌که ما آن موقع داشتیم و این روزها فراموش‌اش کردیم. اگر هم کلاً فراموش نکرده باشیم، حکماً دیگر توانش را نداریم. حالا، در آخرین روز‌ ماه رمضان، دارم به تمام آنهایی فکر می‌کنم که سفره‌شان توی این ‌ماه باز بوده و هوای دیگران را داشتند. به آنهایی که دستشان تنگ بود اما دلشان وسعت دریا را داشت. دارم به مردمی فکر می‌کنم که خوشی را در خوش‌بودن دیگران می‌دانستند. اگر از این‌ دست آدم‌ها در کنارتان دارید، حتماً خاطراتشان را بنویسید و قاب کنید توی ذهنتان. این آدم‌ها بعداً که نباشند، جایشان بدجور خالی می‌شود.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید