سیدمحمدحسین هاشمی
ریسه رفتیم از بس خندیدیم. خنده هم داشت. تو با تیشرت آستین کوتاه بودی، من با پیراهن و پلیور. یادم میآید که گفتی «آدم عاقل مگه این موقع سال پلیور میپوشه؟» و من اخم کردم و گفتم: «این هوا، دزده. تو نمیدونی. بادش میندازه آدم رو.» بعدش هم مثل همیشه کلی چیز بار همدیگر کردیم و کلی خندیدیم. یادت هست؟ توی یکی از این بوستانهای تازهتاسیس بودیم. حوالی دهونک. آخ آخ یادت هست قبل از اینکه برویم داخل، چطور شاکی شده بودی از من؛ یعنی نفست بالا نمیآمد وقتی دیدی من بهخاطر اینکه توی مراسم آن دوستت روی زمین ننشینم از توی ماشین عصا درآوردم و خودم را زدم به پادرد داشتن. یک جوری که تا وارد شدیم، یکی بلند شد و صندلیاش را به من داد. کارد میزدند خونت درنمیآمد. آن موقعها به هر بهانهای با هم خوش بودیم؛ حتی وقتی با رفیق مشترکمان دست بهدست هم میدادیم تا لجت را درآوریم، باز هم اوضاعمان بهتر از الان بود. بهتر از الانی که همهچیزمان شده است دیدن همدیگر توی همین یکی، دو تا شبکه نیمبند مجازی که یک روز باز و یک روز فیلتر است. حالا باید همدیگر را اتفاقی توی اتوبوس ببینیم. توی همین شلوغی. این اقبال ما مردمی است که قدر خوشیهایمان را ندانستیم؛ این شاید سزای ما باشد. مثل همین الان که نشستهام توی اتوبوس و بعد از پیاده شدنت، دارم اینها را برایت مینویسم. راستی چه شده که ما آدمها آنقدر با هم غریبه شدهایم. چه شده که ما ماندهایم و کولهباری از این خاطرات که هر روز توی سرمان رژه میروند. من مغزم پر از سؤال است و دارم خودم را هر روز توی خیابانهای شهر میکشم تا ببینم چه شده است که ما آدمها انقدر زود فراموش میکنیم. دارم همینطور آدمها را نگاه میکنم؛ به خندههایشان، به سلفی گرفتنهایشان، به خرید کردنهایشان و به رفاقتهایشان. به همه اینها نگاه میکنم و دلم میخواهد دوباره برگردیم به روزگاری که با هم خوش بودیم. ما حقمان خوب بودن است، خوش بودن است. ما حقمان این است که روزهایمان را سفید بگذرانیم. بیتوجه به سختیها و بیتوجه به مشکلات.
روشنفکری در خیابان / ما حقمان خوش بودن است
در همینه زمینه :