گزارش همشهری از برگزاری نمایشگاه متفاوت در میدان ولیعصر عج
رویای بهاری کودکان کار
سوگل رضایی- خبرنگار
نقاشیهایشان پر از رنگ و لبخند و نور است. پدرها و مادرها شادند، حتی ماهی داخل تنگ و ساعتی که در سفره کنار سبزه و سمنو و سنبل نشستهاند، هم میخندند. سفره هفتسین بزرگ و پر از شیرینی، شکلات و آجیل است. همه خانهها، بزرگ و پنجرههای بلند رو به دشتی سبز دارند و گنجشکها و سارها پشت آن آواز میخوانند. نمایشگاه نقاشی کودکان کار در ایوان انتظار میدان ولیعصر، بوی عید را به تهران آورده و صدای خنده کودکان را در دل شهر پخش کرده است.
پرچم بزرگ ایران و افغانستان در پایین صفحه، نخستین چیزی است که در نقاشی به چشم میآید. آن بالا همه اعضای خانواده با لباسهای نو، دور سفره هفتسین دست به سینه نشستهاند و انگار منتظرند که توپ عید به صدا در بیاید. آینه و شمعدانی فیروزهای با تنگ آبی ماهی و ظرفهایی که همه آبیاند، یک نوع آرامش را به ذهن تداعی میکنند. حکیم عید را به «ایرانیان عزیز» تبریک گفته. زنی که پایین تابلو نقاشی حکیم، روی نیمکت نشسته، از قضا خراسانی است. میگوید ای کاش میشد زیر نقاشی حکیم بنویسم، افغانستانیهای عزیز ما، همسایه وفادار و خونی ما نوروز شما هم مبارک.
اسما
یک پدربزرگ و مادربزرگ با موهای سفید و صورتی پرخط، تنها و ناراحت بالای سفره هفتسین نقاشی نشستهاند و نگاهشان به لپتاپی است که پایین سفره روشن است. بالای سرشان، روی طاقچه، ماسک، الکل و دستکش و کنار آن قاب بزرگ عکس خانوادهای شاد به چشم میآید. چشمان مادربزرگ از زیر عینک ناراحت و دلتنگ است اما پدربزرگ یک لبخند مصنوعی بر لب دارد. سهطرف سفره خالی است و انگار بچههای شاد دلشان میخواهد از قاب عکس بپرند بیرون و خانه را پر از صدا و بازی و خنده کنند. نوروز اسما گره خورده در خانهای روشن اما خالی. بالای نقاشیاش با خطی کج و معوج نوشته که سال 1400را به تمامی رعایتکنندگان پروتکلهای بهداشتی تبریک میگویم.
زنی سالمند را در ایوان انتظار پیدا میکنم و میخواهم که نقاشی را ببیند. غم به آنی در چشمانش لانه میکند. « چطور یک بچه، تنهایی ما پیرزن و پیرمردها را فهمیده. چطور میدونه که یه سال چقدر به ما سخت گذشت و میگذره. ای کاش اینم بدونه من و خیلی پیرهای دیگه امسال سفرهای نمیچینیم چه برسه که کنارش تنها بشینیم. اون پیرمردی که کشیده، انگار شوهر من بوده که کرونا جونش را گرفت و امسال نوروز نیست.» زن آرام و لنگان میرود اما پدربزرگ نقاشی اسما، هنوز لبخند مصنوعی به عابران میزند.
محمدرضا
محمدرضا خیلی دوست داشته همه اعضای خانواده را دوباره کنار هم ببیند و همین رویایش را نقاشی کرده. خانه شلوغ و پر از پسردایی، دخترخاله و دختر عمو و... اما همه حتی آن نوزاد در بغل زن هم ماسک بر دهان دارند، خورشید و درخت و پرنده هم ماسکشان را در این نقاشی برنداشتهاند. همه با فاصله از هم نشسته و دستهایشان را با وسواس بالا گرفتهاند اما شادی هنوز در خانه هست. با آن گبه پر از زنگوله و بچههایی که مشغول بازیاند. صدای پدربزرگ را که بالای سفره نشسته و انگار که خاطرهای تعریف میکند، از توی نقاشی به وضوح میتوان شنید.
زهرا که دانشجوی روانشناسیکودک است و آمده تا نقاشی کودکان کار را از نزدیک ببیند، میگوید که رؤیا و آرزو فصل مشترک اغلب نقاشیهاست. بچههای خندان با لباسهای نو در کنار پدر و مادر و سفرهای رنگین که پر از تنقلات است. اغلب خانهها سقف و در چوبی شیک و امروزی دارند؛ چیزهای سادهای که برای بچههای دیگر عادی و بیاهمیت است و در نقاشیهایشان کمتر دیده میشود. همین نقاشی چارچوب دارد و همهچیز پررنگ و با اهمیت جلوه میکند؛ چیزهایی که از او شاید دریغ شده یا در زندگیاش کمرنگ است.
پرهام
خواهر نقاشی پرهام در بیمارستان است و از داخل گوشی کنار آنهاست؛ مثل پدربزرگ و مادربزرگ که در لپ تاپند. عمونوروزشان، سفید است و میان سنبل و سرکه میرقصد. لباسهای کردیشان، پنجرههای رنگیشان، سفره سبزشان و دختری که با عمو نوروز میرقصد، همه از آمدن سال نو شاد و خوشحالند.
آرزوی پرهام را میشود در قاب تلویزیون خانهشان دید؛ آنجا که زنان و مردان ایرانی در حال زدن واکسن هستند و میخواهند ماسکشان را بردارند. خبری که با تیتر بزرگ روی صفحه تلویزیون بهعنوان نخستین عیدانه پخش شده و همه خانه را خوشحال کرده است.
پرهام خودش در نمایشگاه نقاشی نیست، احتمالا چند خیابان بالاتر یا پایینتر در حال دستفروشی است اما دخترکانی که شبیه او هستند و چند دقیقهای فرار کردهاند تا با پلههای برقی مترو بازی کنند، حالا از وسط نمایشگاه سر در آوردند. مهسا و زینب نه پرهام را میشناسند، نه محمدرضا و اسما و بقیه بچههایی که نقاشیشان آنجاست. اما از نقاشی آنها خوششان آمده و با دقت تماشا میکنند. میگویند که در چهارراه ولیعصر به رهگذران گل میفروشند و پولش را میدهند به پدرهایشان. «ای کاش به ما هم میگفتن که نقاشی بکش. اون وقت من همین خیابان را میکشیدم که مردمش با ما مهربان هستند و وقتی ما را میبینند شیشههای ماشینشان را بالا نمیدهند.» مهسا میخندد به پهنای صورت و باز فکر میکند که اگر میخواست نقاشی دیگری بکشد، چه چیزهایی را نشان میداد. «من برادرم را میکشیدم که ماشین خریده و با آن ما را میبرد خانه خالهام در همدان و بعد با هم میرویم شمال یا مشهد. یک خانه هم میکشیدم که بزرگ بود و هر کسی اتاق خودش را داشت و دیگر کسی با کسی سر وسایلش دعوا نمیکند.»
زینب اما نقاشی رویاهایش شبیه مهسا نیست. « من خواهرم را میکشیدم که از خانه شوهر بدجنسش فرار کرده و برگشته خانه خودمان. بعد مادرم را میکشیدم که در خانه نشسته و مجبور نیست که هر روز با ما بیاید سر چهارراه. عمو و عمهام را هم نقاشی میکردم که با پدرم آشتی کردهاند و آمدهاند خانه ما.»
آوا
مادر و دختر در خانه تنها هستند و کرونا بالای خانه کمین کرده و دست از سرشان بر نمیدارد. بلبل در قفس چهچه میزند و مادر در زمان تحویل سال با دستانی رو بهآسمان دعا میکند که کرونا زودتر از دنیا برود. چشمهای نقاشی اما غمگینند و دهانشان زیر ماسک پنهان شده. زینب میگوید که شاید آوا تنها با مادرش زندگی میکند که این را کشیده. «یکی را میشناسم که پدر و مادر ندارد و در خانه عمویش زندگی میکند، بعد هر وقت که به زنعمویش میگوید مامان، پسر عمویش داد میزند که به مامان من نگو مامان. این نقاشی شبیه اوست.»
زینب و مهسا میروند و دوستانشان را میآورند که نقاشیها را ببینند. دخترها و پسرهای 10تا 13سالهای که اول از همه دنبال اسم نقاش میگردند تا شاید نام آشنایی در بین آنها پیدا کنند. عادل که از همه کوچکتر است، بنا را گذاشته روی گریهکردن چون که یادش افتاده که مدادرنگیهایش را خواهرش برداشته و نمیتواند نقاشی بکشد. «من یه هیولای بزرگ میکشم که اسپایدرمن شکستش داده، بعد یه دایناسور میکشم که باز هم اسپایدرمن شکستش داده.» نقاشیها نزدیک صد اثر هستند از کودکانی که حالا هر کدام یک جای این شهر مشغول کارند؛ بچههایی که آرزوهایشان خیلی ساده و سر راست است؛ نقاشیهایی که وقتی عابران اسم کودکان کار را پای آن میبینند، قدمهایشان را آهسته میکنند تا دنیا را از دریچه چشمان آنها نگاه کنند. شادی، لبخند، لباس نو، واکسن، شکست کرونا، اسباببازی، پدربزرگ و مادربزرگهایی که تنها در خانهاند.