• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
یکشنبه 24 اسفند 1399
کد مطلب : 126683
+
-

روشنفکری در خیابان/ شاید من هم جوانه زدم

سیدمحمدحسین هاشمی

گنگ و خواب‌آلود توی تاکــسی نشسته بودم. خیره به روبه‌رو. هر از گاهی نگاهم را می‌دوختم به درختانی که تازه داشتند از خواب زمستانی بیدار می‌شدند و جوانه زده بودند اما سرمای این‌روزها زندگی‌شان را به هم ریخته. از رادیو شنیدم که می‌گفت بخش‌هایی از تهران سفیدپوش شده است. چقدر خوب. بالاخره تهران هم رنگ برف را به‌ خود دید همشهری. داشت آرزو می‌شد در این سال؛ کنار صدها آرزوی دیگر. شیشه را کمی پایین کشیدم که هوا در جریان باشد. باد سرد آزارم می‌دهد. اما هر چه باشد، بهتر از کرونا گرفتن است. حوصله این یکی را دیگر ندارم آخر سالی. با خودم مدام فکر می‌کنم که چرا باید اینطور باشد؟ چرا باید زندگی‌مان طوری باشد که با یک تصمیم، با یک اتفاق، با یک تغییر، همه‌‌چیز عوض شود؟ چرا نمی‌شود که برای فردای نزدیک برنامه‌ریزی کرد. راست می‌گویم و اصلاً نق نمی‌زنم. وقتی در آخرین روزهای سال سراسر کرونا، سال خاکستری آخر قرن، خبر می‌دهند که با یک تصمیم از طرف مدیران، تو دیگر نمی‌توانی سال آینده در جایی که هستی کار کنی، چطور می‌شود که به سال جدید دل خوش کرد. همین؟ واقعاً همین؟ به همین راحتی هر چه رشته بودم پنبه شد؟ تصمیم گرفتند که نباشم و تمام؟ آینده‌‌ام چه می‌شود؟ اصلاً زندگی‌ام چه می‌شود؟ این را باید به چه‌کسی بگویم؟ به همین راحتی، چون قراردادم تا پایان سال بود، سال دیگری در کار نیست. دوباره روز از نو، روزی از نو؟ دارم به همه این چیزها فکر می‌کنم. رادیو همچنان روشن است. از سرمای هوا می‌گوید. از برفی که جاده‌های شمالی را بسته. از اینکه وزارت بهداشت بار دیگر اعلام کرده که به مهمانی نروید، به سفر نروید، دورهمی نگیرید. اما بعدش می‌گوید که رئیس‌جمهور گفته اگر می‌خواهید به مهمانی بروید، بروید ولی ماسک بزنید و روبوسی نکنید. من اما این فکر رهایم نمی‌کند. حالا باید چه کار کنم. چه‌کسی با اینکه چند روز مانده به پایان سال، ببیند که دیگر نه کاری دارد و نه فرصتی برای پیدا کردن کار، می‌تواند کنار بیاید. توی همین فکرها بودم که راننده تاکسی با لهجه آذری‌اش خدا را شکر کرد. راستش ماندم. درماندگی‌ام را با تمام وجود حس می‌کنم اما در دلم نوری روشن است. یاد روزی می‌افتم که یک درس را در راهنمایی افتاده بودم. معلمم گفت، پسر جان. چرا انقدر سخت می‌گیری؟ اتفاقات اینچنینی برایت خیلی می‌افتد. اینکه چیزی نیست. خیره‌ام به جلو. هر از گاهی به درختانی که تازه داشتند از خواب زمستانی بیدار می‌شدند و جوانه زده بودند اما سرمای این‌روزها زندگی‌شان را به هم ریخته نگاه می‌کنم. اما آنها دوباره جوانه می‌زنند. من هم.

این خبر را به اشتراک بگذارید