• جمعه 6 مهر 1403
  • الْجُمْعَة 23 ربیع الاول 1446
  • 2024 Sep 27
دو شنبه 18 اسفند 1399
کد مطلب : 126247
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/lYPvM
+
-

روشنفکری در خیابان/ سیلی زندگی و صورت سرخ

سیدمحمدحسین هاشمی

تاکسی اینترنتی گرفتم. طبق معمول چند‌هفته‌ گذشته که هر بار قیمت را روی گوشی می‌دیدم تعجب می‌کردم، گفتم «ای بابا؛ گذشت اون دوران ارزونی انگار» نوشته شده بود، تاکسی زرد. سوار که شدم نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد تمیزی خودرو بود؛ یک تاکسی که انگار لای زرورق نگهداری شده. بوی لیموی منتشر شده در ماشین، مستم می‌کرد. از آن خوشبوکننده‌های بی‌نظیر بود. راننده اما خودش کلی تعریف داشت. لباس وزین، موهای اصلاح‌شده، ماسک روی ماسک. یک پیراهن آبی اتو شده با یک پلیور سرمه‌ای تمیز پوشیده بود. کیف کردم از همسفر شدن با او. حدوداً 55 یا 60سال داشت. گفتم «آقا روزم رو ساختین با این همه حال خوبی که توی ماشینتون وجود داره». این را که گفتم انگار نشستم سر سفره‌ درد‌دلش. گفت: «من سال‌هاست تاکسی دارم. همیشه همینجوری بودم. سال‌هاست که سرویس مدرسه‌ام. اما امسال به‌خاطر کرونا و تعطیلی مدارس اومدم و دارم اینجا کار می‌کنم. همیشه یک جوری زندگی کردم که سرم بالا باشه؛ دستم دراز نباشه.» صدایش آرام بود؛ متین و مودب. گفت: «این روزا اما همه‌چی عوض شده پسرم. مردی به سن و سال من باید بشینه خونه و از بزرگ شدن بچه‌هاش لذت ببره. اما من مجبورم کار کنم چون تنها فرزندم، دو ساله که ازدواج کرده و باید براش جهیزیه بگیرم.» از پشت ماسک لبخند زدم تا ببیند که خوشحالم از اتفاقی که برایش افتاده. گفتم: «به سلامتی، چقدر خوب.» گفت: «توی حرف خوبه. می‌دونی که یخچال چند شده پسرم؟ تازه ایرانی. اونم نه مارک معروف. می‌دونی ماشین لباسشویی چند شده. می‌دونی یک دست مبل که توی خونه چهل متری جا بشه چنده؟» گفتم: «آقا نگران نباشید، پول عروسی و جهیزیه همیشه جور میشه». گفت: «ای آقا! اون مال قدیم بود. ناشکری نمی‌کنم. اما من دارم از واقعیت‌ها می‌گم. توی کل زندگیم تونستم 50میلیون تومن پس‌انداز کنم و حالا می‌بینم که این پس‌انداز قد هیچ کدوم از خواسته‌های بچه‌ام نیست. موندم توی شرمندگی.» ‌گفتم: «آقا زندگی این روزهامون همینجوری شده دیگه.» گفت: «زندگی ما آره. اما بیا بهت نشون بدم زندگی آدم‌هایی رو که میلیارد براشون پول‌خورده. زندگی برای ما سیلی و صورتمون از اون سرخه، زندگی برای اون‌ها عرق بیدمشکه و حالشون بهاری.» گیر کردم توی این جمله‌اش. با خودم گفتم کاش هیچ‌وقت سر صحبت را باز نمی‌کردم تا غرورش که ذره‌ذره جلوی من خرد می‌شود را نبینم!

این خبر را به اشتراک بگذارید