• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
چهار شنبه 29 بهمن 1399
کد مطلب : 124646
+
-

ناخودآگاه داوطلب شدم

روایت نخستین خبرنگاری که به بیمارستان کامکار و بخش کرونا رفت

ناخودآگاه داوطلب شدم

سیدمهدی حسینی-مدیر دفتر خبرگزاری برنا، قم

صبح روز چهارشنبه 30 بهمن 98 بود که خبرهایی درباره 2مورد فوت مشکوک در بیمارستان کامکار قم گزارش شد و باید به سرعت پیگیری می‌کردیم، به دانشگاه علوم‌پزشکی قم رفتم و خبرها حکایت از فوت 2نفر با علائم کرونا در قم داشت. بعد از اعلام رسمی شیوع کرونا در قم، تعداد زیادی از همکاران رسانه‌ای از شهرهای مختلف و رسانه‌های اصلی تماس گرفتند و می‌خواستند جویای وضعیت قم شوند، فضای مجازی هم تا شب پر شده بود از شایعاتی درباره کرونا.
علاوه بر حضور در بیمارستان به ذهنم رسید با متخصصان پزشکی مصاحبه کنم که مردم حداقل آرامش بگیرند. یادم می‌آید نخستین مصاحبه‌هایم با دکترعادلی فوق‌تخصص ریه و دکتر گویا رئیس بیماری‌های واگیردار وزارت بهداشت بود که بازخوردهای بسیاری داشت. تا شب، جلسه پشت جلسه در دانشگاه و استانداری با حضور مسئولان استانی برگزار شد. روسای بیمارستان‌ها هم آمده بودند. دکتر خدادادی رئیس بیمارستان کامکار می‌گفت ظرفیت بیمارستان در حال پر شدن است و باید کاری کرد. در جمع‌بندی‌ها قرار شد بیمارستان فرقانی قم هم به‌عنوان دومین بیمارستان آماده شود. فضایی سنگین بر جلسات حاکم بود، هر کسی، حرفی می‌زد. قم نخستین استانی بود که کرونا را اعلام کرده بود و باید اورژانسی کارها را پیش می‌برد. صبح پنجشنبه یک روز پس از اعلام نخستین فوتی‌های کرونا، فضای مجازی پر شده بود از اخبار ضد‌و‌نقیضی که نشان می‌داد بیمارستان کامکار قم وضعیت بسیار بدی دارد و بیماران بسیاری هم در حیاط  یا راهروی بیمارستان بستری هستند. هر صفحه اجتماعی‌ای که باز می‌کردیم، یک پست یا استوری از فردی گذاشته بود که یکی از اقوام آنها در بیمارستان کامکار قم پرستار است و کلی اطلاعات دروغ، دست به‌دست منتشر می‌شد.
در تحریریه تصمیم گرفته شد تا یک نفر به داخل بیمارستان برود و گزارش تهیه کند و عکس بگیرد. حالا سؤال اینجا بود: چه‌کسی برود؟ ناخودآگاه داوطلب شدم. تصمیم سختی بود، هیچ‌کس جرأت ورود به بیمارستان کرونایی را نداشت. چه باید می‌کردیم؟ با رئیس بیمارستان کامکار تماس گرفتم و اوضاع بیمارستان را پرسیدم، گفت تا داخل نیایی نمی‌توانی ببینی چه خبر است و تلفن را قطع کرد. با این جمله، استرسم صدبرابر شد. در مسیر بیمارستان کامکار به همه‌‌چیز فکر می‌کردم؛ به اینکه مبتلا شده‌ام، باید قرنطینه شوم، در مسیر دلم نمی‌خواست به بیمارستان برسم. راننده اما خبر بد را داد:« رسیدیم.» به راننده گفتم صبر کنید تا برگردم. جواب داد:«شرمنده من جلوی بیمارستان صبر نمی‌کنم و نمی‌توانم دیگر شما را سوار ماشینم کنم». در حیاط، رئیس بیمارستان به استقبالم آمد و از دیدنم خوشحال شد. در حیاط خبری از تخت‌های بیماران بستری نبود. معلوم بود خیلی از خبرها تنها شایعه است، با گوشی‌ام چند عکس از داخل حیاط گرفتم و فکر می‌کردم خب دیگر کارم تموم شده. اما دکتر گفت:«بریم داخل!» گفتم:«کجا؟» گفت:«داخل بخش». اینها را گفت و دستم را گرفت و به داخل اتاق، مترون (مدیر خدمات پرستاری) برد. داخل اتاق مترون بیمارستان و چند نفر دیگر نشسته بودند و از کمبود نیرو و مشکلات حرف می‌زدند، حواسم به آنها نبود. داشتم با خودم فکر می‌کردم که حالا باید چه کنم. تا نصف راه آمده بودم دیگر و باید ادامه می‌دادم. در همین فکر بودم که دکتر یک ظرف میوه پوست‌کنده و سلفون‌کشیده به من تعارف کرد. تشکر کردم و نخوردم. گفت:« میوه بخور که بتوانی بیایی داخل». نگاهم در چشمان دکتر گره خورد. وارد بخش شدیم. یک پرستار با گان و ماسک و دستکش به استقبال آمد؛« برای شماست لطفا بپوشید.» وارد بخش که شدم تبدیل شدم به نخستین خبرنگار در ایران که در مقابل بیماران کرونایی قرار‌می‌گیرد. سخت بود. نمی‌دانستم چه بگویم. بیمار یک زن حدودا 50ساله بود که سرفه‌های سنگینی می‌کرد و به سختی نفس می‌کشید. از او اجازه گرفتم و دوربین گوشی را روشن کردم و از حال و روزش پرسیدم، نفس‌نفس می‌زد؛« خدا خیر به این خانم پرستار بدهد، اگر او نبود، من حالا مرده بودم.» برگشتم و دیدم یک خانم پرستار وارد شد، سنی نداشت، شاید 25یا 26سال، می‌گفت:«مادرم زنگ زده و گفته بیمارستان نباش و بیا خانه، اصلا دیگر کار نکن، فقط بیا، اما من نمی‌توانم بروم».
با بیمارهای مختلفی صحبت کردم. بخش عفونی زنان، عفونی مردان، طبقه اول و دوم و.... همه را رفتم، خبری از بیماران معطل شده در سالن‌های بیمارستان نبود. همه روی تخت بودند و 90درصد آنها هم با اکسیژن نفس می‌کشیدند. همینطور که از این طبقه به آن طبقه و از این بخش به آن بخش می‌رفتم، به جلوی بخش آی‌سی‌یو بیمارستان رسیدم. زنگ زدم و اجازه خواستم که وارد شوم. مسئول ‌آی‌سی‌یو بیرون آمد و نسبت به شرایط هشدار داد. رفتم داخل ‌آی‌سی‌یو. فضای سنگینی حاکم بود ولی همه‌‌چیز با نظم در حال انجام بود. مسئول بخش از من خواست تا با فاصله فیلم بگیرم و به بیماران نزدیک نشوم. مرتب صلوات می‌فرستادم. بیماران انگار به هوش نبودند، هر کدام به دستگاهی وصل بودند و چند لوله در دهانشان بود. در همان بخش با پرستار، مصاحبه گرفتم، یکی از آنها گفت:« ما وصیتنامه‌هایمان را نوشته‌ایم و حساب مالی‌هایمان را صاف کرده‌ایم و آمده‌ایم تا اگر برنگشتیم، حقی از کسی به گردنمان نباشد». باید زودتر می‌رفتم و عکس و فیلم‌ها را منتشر می‌کردم. گان و دستکش را درآوردم و گوشی را ضدعفونی کردم. احساسم بعد از بیرون آمدن از بیمارستان، مثل یک بیمار مبتلا به کرونا بود. ترسیدم سوار تاکسی شوم. تا دفتر محل کارم پیاده رفتم. در مسیر به خانه زنگ زدم که دیر می‌آیم. بعد از اینکه تصاویر و خبرها منتشر شد، حدود ساعت 2شب بود که در میان پیام‌هایی که برایم می‌آمد، همسرم پیام داد:«خدا قوت». فیلم‌های حضورم در بیمارستان را دیده بود.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید