• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
پنج شنبه 16 بهمن 1399
کد مطلب : 123726
+
-

زمستان است، واکسن نیست اما تو همچنان هستی!

یادداشت
زمستان است، واکسن نیست اما تو همچنان هستی!

فریدون صدیقی-استاد روزنامه‌نگاری

شب، خیس باران سرماخورده بود وقتی گفت: مردی که آواز از دست می‌دهد یا فقیر شده یا در عشق شکست خورده است! سپس افزود: من هر دوی اینها هستم. این را مرد میانسالی گفت که من و دو دوست دیگر، سه صندلی در خانه‌ ساده او راپر کرده‌ایم. او آوازش را گم کرده است. یعنی تارهای حنجره‌اش به وقت دلتنگی و عصبیت کوک نمی‌شود، مثل حالا که می‌خواست در وصف محبوبش ترانه‌ای زمزمه کند اما بغض خارگلوشد و سرفه تا دم نفس تنگی پیش رفت. او در جمعی که چهار نفر بیشتر نیستیم برای لحظاتی ماسک از چهره می‌گیرد تا شمعی را فوت کند که 58 سال دارد، دور میزی که یک صندلی خالی از همسرش دارد. می‌گوید: وقتی عاشقش شدم چند دقیقه بیشتر طول نکشید. سیزده‌به‌در بود، رودخانه پرسروصدا بود، آسمان نیمه‌ابری بود، حاشیه رودخانه پر از شادمانی بود. شادمانی می‌دوید، دست می‌زد، والیبال بازی می‌کرد. بادبادک سر به هوا می‌کوبید، عطر چای و بوی کشک و بادمجان، کباب کوبیده و سالاد شیرازی حال ذائقه را خوش کرده بود. حتی کتلت در تابه
سربه سر سیب‌زمینی سرخ کرده گذاشته بود. من همان‌ موقع‌ها دیدمش روی تخته‌سنگی در آغوش رودخانه که پای راستش بی‌تاب شد و کفش را به آب داد. من دیدم، من شنیدم، چنان فریاد کشید که لنگه کفش از ترس در رودخانه غرق شد، اما آن نهیب مرا شیر کرد و در آب دویدم و دست و پا زخمی کفش را از دست آب گرفتم و به ‌دست او دادم که چشمانش درشت و مثل پرستو غمگین بود. وقتی تشکر کرد، صدایش مرا پشت سر گذاشت. صدایش موسیقی بود. بی‌اختیار یاد قناری افتادم که جفتش را در روزی بهاری گم کرده بود. این‌طوری شد هوای دل بارانی شد، بعد تابستان شد و بعد عروسی شد و بعدهای بعد بچه‌ها یکی‌یکی آمدند؛ اول حافظ، بعد صبا، سومی قرار بود غزل باشد که ناگهان مادر از پله افتاد. غزل نیامده رفت و مادرش از هول و هراس و رنج، اسیر ترس و توهم بی‌پایان شد. تا همین دو سال پیش که مثل شمع برای همیشه آب شد. و حالا و اینجا مردی که در فراق همسر صدایش گم شده است در دفتر خاطراتش می‌نویسد: جایت اینجا خالی است. اما خودت مثل خون در من جاری هستی عزیز همیشه‌های عمر.
در سیاهی چشم‌هایت
فرو رفته‌ام
و دیگر نمی‌دانم
جاده به کجا می‌پیچد
فقط می‌دانم
که رودی مثل عشق
در دلم جاری شده است
آن هزار سال پیش جدایی‌های از سر حادثه و جنون تلخکامی‌های پرملالی داشت. شاید چون عشق‌ها و دلبندی‌ها خالص‌تر بود از بس که دختران هزار سال پیش نابغه بودند و نبوغشان در تپش بی‌ریای قلبشان بود یا پسرها که کم و بیش سبیل داشتند و سبیل‌ها به شکل غرور و غیرت، صبوری و پایداری برای دفاع از کیان خانواده تاب می‌خورد. درحقیقت نابغه بودند آن هم در دوره و زمانه‌ای که مرد بی‌زن و زن بی‌مرد مثل تنِ بی‌سر بود. همین بود که کار مرد ساختن خانه و زن برپا کردن آشیانه بود. در همان روزگاران دور بود وقتی آقای فرهاد، همسایه ما در 32سالگی در حادثه اتومبیل، زندگی را جا گذاشت، معلوم بود خانم شیرین با چنگ و دندان دو پسر سیزده و هفت ساله‌اش را بالا می‌کشد تا پای جان، تا پسرانش موجب سرفرازی شوند و شدند؛ پزشک و دبیر ریاضیات که حالا هر دو خود صاحب زن و زندگی هستند و مادر با گیسوان برفی نوه‌داری می‌کند. با آن چهره دلنشین، نازنین و مهتابی، با آن نگاه سراسر مهر و عطوفت و دستانی که شفابخش‌تر از دستان هر طبیبی است.
ناگهان آینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
حالا و امروز که کرونا درکنار بیکاری، گرانی و سوءمدیریت درصف نخست مهاجمان به جسم و جان ماست، روزگار با خودش سازگار نیست و چنان به بدی عادت کرده که چون حس ششم، حواس پنجگانه ما را دستکاری می‌کند تا درست نبینیم، درست نشنویم، نگوییم، نبوییم و نخوریم و نیندیشیم و نبض زندگی را لمس نکنیم. جدایی‌های ناگهانی و تحمیلی بسیار است وقتی هر سال هزاران نفر در حوادث رانندگی، زندگی را زیر می‌کنند، معلوم است عشق‌هایی که با فوتی شعله‌ور شده‌اند خیلی زود هم خاکستر می‌شوند. اما با همه اینها، عشق‌هایی هم هستند گرچه با دود شروع می‌شوند اما همچنان شعله‌ورند. یکی از عشاق چند سالی از عشق نگذشته، ناگهان در محل کارش دچار ایست قلبی شد و بهار را تنها گذاشت. بهار از آموزگاری چشم ‌پوشید و اداره کتابفروشی کوچک همسرش را به‌دست گرفت و کودکی را به فرزندی پذیرفت و به یاد مردی که دلبندش بود نامش را یوسف گذارد تا یادمان نرود همه عشق‌ها کور نیست. عشق می‌بیند در همه حال و در همه جا، در همین زمستان با ماسک و بی‌واکسن و چشمان بسته هم می‌بیند.
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که می‌بارد بر چتر آبی تو

  شعرها به‌ترتیب
 ابراهیم گورچاپلی، فاضل نظری ، بیژن نجدی


 

این خبر را به اشتراک بگذارید