• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
شنبه 11 بهمن 1399
کد مطلب : 123247
+
-

روایت/ جدال با پارکومتر در میانه غبار شهر

فرزام شیرزادی- نویسنده و روزنامه‌نگار

ایستاده‌ایم منتظر تا یکی از تاکسی‌های خطی‌ بیاید و سوار شویم. 3نفر هستیم در یک صف کوچک انتظار. به فاصله از هم ایستاده‌ایم. با ماسک‌هایی تا زیر چشم پیش‌ آمده. یک نفر دیگر هم به ما اضافه می‌شود. در هوای نکبت‌زده و پر دود و غبار مرکز شهر، زیر نور کم‌رمق و فس‌فسی آفتاب میانه‌های زمستان پابه‌پا می‌شویم و چندبار به سر و ته خیابان ویلا سرک می‌کشیم بلکه سر و کله یک تاکسی خطی پیدا شود. دود اگزوز‌ها و مازوت‌ها و چند «ها»ی دیگر ماسیده تو حلق و دهان‌‌هایمان. چند نفر دیگر به صف سه‌نفره ‌ما اضافه می‌شوند. از خطی خبری نیست. همینطور که به سر و ته خیابان گردن می‌کشیم و محو و مسخ شده، کُند و گذرا خیابان و همدیگر را از نظر می‌گذرانیم، مردی به چشم‌مان می‌آید که چند متر آن طرف‌تر از ما توی پیاده‌راه ایستاده. اندام زیادی لندوک و دیلاقش توجه را جلب می‌کند. کنار دستگاه پارکومتر، کمر باریکش را تا کرده و به‌زور تکه‌ای فلز یا چیزی شبیه سیم را می‌چپاند به دهانه پارکومتر. زل می‌زنیم و با دقت نگاهش می‌کنیم. دو دستی آویزان می‌شود به پارکومتر. با حرکات محکم و خشن پارکومتر را تکان‌می‌دهد. بلند‌بلند چندبار فحش می‌دهد: «حروم لقمه‌ی...» همه آنچه را می‌گوید نمی‌شود اینجا آورد. کلامش حین دست به یقه شدن با پارکومتر یک‌جور ممنوعیت روزنامه‌ای و انتشار دارد. از لیچارهایش می‌گذریم. سعی می‌کنیم نسبتا دقیق حرکات و سکناتش را زیرنظر بگیریم. دست‌کم تا آمدن تاکسی سرگرمی موقت و مهیجی محسوب می‌شود. عقب می‌رود و با کف‌پای کشیده و باریکش می‌کوبد به پایه پارکومتر. پارکومتر محکم‌تر از این حرف‌هاست. از جا در نمی‌رود. درنگی می‌کند و از بغل انگار بخواهد چوب بشکند برای هیزم، لگدی از سمت چپ به بدنه پارکومتر می‌زند. لگدها را دو سه بار تکرار می‌کند. 5نفر دیگر هم به صف منتظران تاکسی اضافه می‌شوند. یک تاکسی از میانه سیاهی و دود مه مانند خیابان می‌رسد. 3نفر سوار می‌شوند. یک مسافر متفرقه هم از راه می‌رسد. موقع سوار شدن کش ماسکش درمی‌رود و پاره می‌شود. ماسک می‌افتد کف آسفالت. خم می‌شود و برش می‌دارد و با کف دستش ماسک بی‌کش را روی دهان و دماغش نگه می‌دارد. در تاکسی را باز می‌کند و می‌نشیند جلو می‌روند.
حریف پارکومتر همچنان درگیر است. لندوک چهل و یکی دوساله‌ای است با موهای روغن زده به عقب خوابانده. دو سه ضربه دیگر می‌زند به تن و بدن پارکومتر. بعد دست می‌کند و تکه آجری از روی زمین برمی‌دارد. با تأنی و ریتم، چند ضربه به بالای دستگاه می‌کوبد. جز من و چند مسافر در صف و کاسبی که پارکومتر روبه‌روی دکانش است، هیچ عابری حتی نگاه گذرا هم نمی‌کند. همه عجله دارند. پا تند می‌کنند به جایی که نمی‌دانیم کجاست. چند مسافر دیگر هم از راه می‌رسند و تو صف می‌ایستند. چهل و یکی دوساله یک لگد دیگر، بی‌هوا می‌زند به پارکومتر. بعد یک کت مشکی‌ را که خط‌های باریک راه‌راه دارد از شاخه درخت برمی‌دارد. می‌تکاند و تن می‌کند. دوباره برمی‌گردد سراغ پارکومتر. دکان‌دار روبه‌روی پارکومتر می‌رود سمتش و از در رفاقت درمی‌آید: «کمک نمی‌خوای؟»
- نه. خیلی سفته بی‌شرف... از جا درنمی‌آد. هر روز باهاش مصیبت دارم.
- چی‌کارش داری؟
- روزی خدا تومن باید بریزم تو حلق‌ش واسه پارک. از زنم بیشتر خرج داره بی‌ناموس.
- رزمی کاری؟
جواب دکان‌دار را نمی‌دهد. یک تکه پارچه گل‌گلی شال مانند از جیپ کت راه‌راهش درمی‌آورد و می‌پیچاند دور دهان و دماغش. چند قدم عقب‌عقب می‌رود. آخرین ضربه را محکم‌تر از قبلی‌ها با کف پا می‌کوبد تو تنه پارکومتر. پارکومتر از پایه غیژی صدا می‌کند، کج می‌شود و اریب، جدول سیمانی جوی را بغل می‌کند. فاتح جدال، دزدگیر ماشین‌اش را می‌زند. بیدبید صدا می‌کند. می‌رود آن طرف خیابان. سوار می‌شود و می‌رود به جایی که نمی‌دانیم کجاست و ما حیران که جنون چطور در شهر جولان می‌دهد.

این خبر را به اشتراک بگذارید